lalehادامه داستان سرزمین لاله ها را با ما همراه باشید 

نویسنده : رضا .ج

 در نهایت برای محکم کاری در یکی دو روز آخر عمر وقتی جمعی دور و برش بودند ، تقاضا کرد که کاغذ و قلمی برای او بیاورند تا او به خط و قلم خود مطالبی را بنویسد . اما دیگران نگذاشتند و طبق برنامه ی خود عمل کردند . 

در نهایت باغبان پیر چشم از دنیا بست .
دوستان نزدیک باغبان در حال برگزاری مراسم خاکسپاری باغبان بودند که دشمنان باغبان تعدادی از مردم و بعضی از نگهبانان گلهای لاله را فریب داده و در جایی که در نزد مردم منطقه به خوبی معروف نبود و مردم منطقه آنجا را خانه ی شیطان نامگذاری کرده بودند و باقیمانده ی علفهای هرز و خاکهای آلوده در آنجا جمع شده بود،‌مردم را جمع کردند .
حالا چرا اینجا را انتخاب کردند و چطور مردم راضی شدند در آنجا جمع شوند ماجرایی دارد ،‌اما مهمترین دلیل انتخاب آنجا این بود که از محل خانه ی باغبان خیلی دور بود و دوستان باغبان به خاطر نام بد آن مکان ، اصلاً به آنجا نمی آمدند.
در آنجا تصمیم بر این گرفته شد که فرد دیگری به عنوان جانشین باغبان انتخاب شود . هوای محل جمع شدن خیلی بد بود و تقریباً غیر قابل تحمل .
بعضی از کسانی که در آنجا جمع شده بودند یاد صحبتهای باغبان افتادند و گفتند : اگر کسی دیگر به جز آن کسی را که باغبان گفته انتخاب کنیم ، گلهای لاله را از دست خواهیم داد .
در جواب این افراد ،‌آنها می گفتند که فعلاً جانشین باغبان مشغول کارهای خاکسپاری باغبان است و چون نباید دشمن بفهمد که ما باغبان نداریم ،‌تا پایان مراسم سوگواری باغبان فردی را که الآن انتخاب کرده ایم می شود باغبان و بعد دوباره باغبان ما می شود همان کسی که باغبان پیر انتخاب کرده است.
آن افراد هم به خاطر بدبویی مکان که غیر قابل تحمل بود و هم به خاطر اینکه ظاهر حرف درست بود ،‌این پیشنهاد را قبول کردند و کاغذی را که آن افراد آماده کرده بودند بدون مطالعه امضاء نمودند .
مراسم خاکسپاری تمام شد و جانشین باغبان خواست برود دعای مخصوصی را که باغبان پیر به او یاد داده بود برای گلهای لاله بخواند ، اما وقتی به اولین باغ گل رسید ،‌متوجه شد کس دیگری آنجا قرار دارد وقتی خواست وارد باغ شود ،‌آن فرد مانع شد و گفت : جانشین باغبان گفته نباید کسی وارد باغ شود. جانشین باغبان که از موضوع بی خبر بود رو به آن فرد کرد و گفت : جانشین باغبان که من هستم ! آن فرد گفت : مگر شما در جلسه ی خانه ی شیطان نبودید و یا از جریان آن مطلع نشدید ؟ جانشین باغبان رو به مرد کرد و گفت : نه !
آن مرد تمام ماجرا را برای جانشین اصلی باغبان تعریف کرد . جانشین اصلی باغبان به نزد آن افراد رفت و جریان را از آنها جویا شد ؟ آنها به او گفتند که مردم تو را جانشین خوبی برای باغبان پیر تشخیص ندادند ، هرچند شما فرد خیرخواه و خوبی هستی ! و هرچند تنها کسی هستی که بیشترین زمان را در کنار باغبان بوده ای و چم خم کارهای نگهداری گلهای لاله را می دانی ! ولی این مردم چیز دیگری می خواهند !تو هم باید طبق نظر مردم باشی و حتی باید تمام رمز و رموز گلهای لاله را هم به فردی که مردم انتخاب کرده اند بیاموزی !
جانشین باغبان اصلی رو به آنها کرد و گفت : باغبان پیر تازه از پیش ما رفته و شما چه زود حرفهای او را از یاد برده اید ؟مگر او نگفت که اگر کس دیگری کارهای گلهای لاله را انجام دهد ،‌اتفاقهای بدی برای گلهای لاله می افتد ؟
آنها به او گفتند :‌ما هم برای همین تو را زنده نگهداشته ایم و گر نه تو و خانواده ات و حتی خانواده ی باغبان پیر را هم بلافاصله بعد از فوت باغبان پیر ، می کشتیم . پس حواست را جمع کن تا نه به تو و نه به خانواده ات و نه به خانواده ی باغبان آسیبی نرسد!!
جانشین اصلی باغبان گفت : نه به خاطر خودم و خانواده ام ، بلکه به خاطر خدا و دستور باغبان پیر که این روزها را پیش بینی کرده بود و هم به خاطر احترام خانواده ی باغبان پیر ،‌کاری به انتخاب شما ندارم و فقط کارهای خودم را انجام می دهم .
آنها گفتند : تو باید فردی را که ما انتخاب کرده ایم ، رو به مردم تائید کنی ؟! جانشین اصلی باغبان را به زور به اجتماع خود بردند و تائید زورکی از او گرفتند .
اثر کاری که آنها انجام دادند بلافاصله روی گلهای لاله هویدا شد . یک گلبرگ از گلبرگهای تمام گلهای لاله کم شد . همچنین عمر گلهای از دوازده ماه سال به یازده ما کاهش پیدا کرد .
چند سالی ازاین ماجرا گذشت .
دشمن های خارجی گلهای لاله و جانشینهای باغبان پیر ،‌ مدام به نیروهای داخلی خود فشار می آوردند تا هر چه زودتر رمز و رموز عمر دراز و زیبایی گلهای لاله را به دست آورند .
دشمنهای داخلی سعی زیادی می کردند تا بتوانند اطلاعاتی به دست آورند ، اما کمتر موفق می شدند . به نا براین به دوستان خارجی خود پیام دادند که دیگر کاری نمی توانند انجام دهند ، مگر آنها راهی بلد باشند .
تشکیلات ضد لاله ی باغبان خارجی دوباره دست به دامن کابالا شد و از او راه حلی درخواست کرد .
کابالا بعد از چند روز فکر کردن در تنهایی که کسی نفهمید در این مدت او چکار کرد ،‌از محل خلوت خود بیرون آمد و گردی را به نیروهای خود داد و به آنها گفت