ما به خاطر رعایت مسائل امنیتی بدون چراغ قوه با استراتژی چراغ خاموش! به پیش می رفتیم.
به گزارش اترک به نقل از وبلاگ حاج پالیز: زمستان سال 63 بود و من در کلاس چهارم درس می خواندم. یکی دو ماه پس از آغاز سال تحصیلی جدید ، کلاس نهضت سواد آموزی نیز برای بزرگسالان در روستا راه افتاده بود و کلی مرد ، پیر و جوان در این کلاس نهضت که شبها در کلاس ما برگزار می شد شرکت می کردند. از کودکان نه ده ساله که درس نمی خواندند بگیر تا پیرمردای هفتاد هشتاد ساله در این کلاس حضور می یافتند و مثلا! درس می خواندند! فردای هر شب که کلاس برگزار می شد حاضرین با آب و تاب ماجراهایی را که شب قبل در کلاس رخ داده بود را به هم تعریف می کردند و چه ماجراهای جالب و شنیدنی نیز در بعضی شب ها رخ می داده و ما نیز مشتاق بودیم تا شخصا در کلاس نهضت شبانه شرکت کنیم . چند شب آمدیم اما از ورود ما به عنوان این که دانش آموز دوره ی روزانه هستیم خودداری کردند و ما دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. دیگر داشت این تبعیضی که در حق ما روا می داشتند ما را کفری می کرد!!! تا این که یک شب که در خانه ی منگلی اینا مشق می نوشتیم صحبت از کلاس شبانه ی نهضت به میان آمد و داغ دل ما تازه شد چون که چند شب قبل نیز، ما از ورود به کلاس منع شده بودیم. در همین حین نقشه ای شیطانی به سر قلیچ دردی (برادر بزرگتر منگلی و همکلاس من! چون که شناسنامه اش دو سال کوچکتر بود)خطور کرد و گفت: حالا که نمی ذارند ما بریم تو چطوره ما هم نذاریم اونا برند تو کلاس؟!!! من و منگلی با تعجب نگاهی به هم انداختیم و گفتیم : چطوری؟! گفت : بترسونیمشون!!! ( چه کلمه ای شد؟!!) این دفعه با تعجب بیشتر گفتیم : آخه چطوری؟ مگه آدم بزرگا هم می ترسند؟! قلیچ دردی با اعتماد به نفس خاصی گفت : بله که می ترسند چطوره امشب بریم بترسونیم و بعد فرار کنیم و دیگه اونا نمی رند مدرسه!!! ما فورا موافقت کردیم اما چطوری باید می ترسوندیمشون؟! قلیچ فکر این جاش را هم کرده بود رو به من کرد و گفت : مگه تو نمی تونی با فوت کردن نفت شعله درست کنی؟! گفتم : بله می تونم. گفت : این بهترین راهه! تعریف از خود نباشه من جزو اساتید مسلم این فن بودم!!! دهانم را پر نفت می کردم و همیشه هم نصفش را می خوردم ! و کبریت را روشن کرده نفت را با شدت تمام به کبریت فوت می کردم و شعله بزرگ آتش به هوا بلند می شد در حد انفجارات روایت فتح!!! خلاصه یک بطری پیدا کرده ، پر نفت کردیم و راهی شدیم. اون وقتا از چراغ معابر خبری نبود و مردم روستا هم در اوج صرفه جویی و خساست!!! لامصبا شبا حتی چراغ ایوان را هم روشن نمی کردند!!! یک شب سرد و تاریک بود طوری که نمی شد جلوی پا را دید و ما به خاطر رعایت مسائل امنیتی بدون چراغ قوه با استراتژی چراغ خاموش! به پیش می رفتیم!!! به زحمت نزدیک مدرسه رسیدیم. دو برادر آن جا داخل گودال (جار)1 نشسته و به من گفتند: حالا برو. گفتم : شما چی؟ با من نمی آیین؟! گفتند : ما همین جا منتظر شما می مانیم. خلاصه کبریت و بطری نفت را گرفته یواش خود را به پایین پنجره رساندم. نوری کم سو از پنجره به بیرون می تابید. مدتی نشستم و به صحبت های توی کلاس گوش دادم. معلم نهضت ، جوانی کومش دپه چی بود. صدای خنده و شادی و متلک پرانی بزرگان کلاس ، شنیده می شد. صدای تاج بردی آقا پاخیر (مرحوم) آلتی حاجی پاخیر ، نظر مأد حاجی پاخیر ، ساری قلی حاجی پاخیر، حانگلدی دایی پاخیر و خیلی های دیگر که بیشترشان هم پاخیر (مرحوم) شدند قابل شناسایی بود. خوشبختانه پدر مرحومم آن شب غایب بود و گرنه پدرم جزو شاگردان مرتب و ممتاز کلاسشان بود! واقعا حیف بود که این پیرمردها را بترسانم. کمی مردد و دو دل شدم که صدای بسیار زیر دو برادر که می گفتند بول دا! بول دا ! (زود باش زود باش ) به گوشم خورد. سرم را برگردانده نگاهی به جار انداختم. از فرط تاریکی چیزی دیده نمی شد اما صداشون شنیده می شد که حکایت از این داشت بی صبرانه منتظر آغاز عملیات هستند!!! دل به دریا زدم و یک بطری نفت را سر کشیدم!!! کبریت را روشن کرده درست روبروی پنجره بالا گرفته مخلوط هوا و نفت را با شدت و قدرت تمام (بسیار قوی تر از کاربراتور موتور چوپا!!!) فوت کردم. شعله ی مهیب آتش به ارتفاع یکی دو متر با صدا و نور وحشتناک به هوا برخاست! و بلافاصله یک بار دیگر باقی مانده ی نفت دهانم را فوت کردم و شعله ی مهیبی دیگر بلند شد! با همان بلند شدن شعله ی مهیب آتش اول چنان صدای هولناکی از توی کلاس به هوا بلند شد و چنان مردان نشسته نزدیک پنجره ترسیده و رم کردند که گویی گرگی به گله زده باشد! صدای برخورد میز و نیمکت و افتادن مردان و جیغ و فریاد جوانترها به گوش می رسید. بلند شدم و خواستم فرار کنم که گویا به کوری موقت دچار شده بودم! هیچ جا را نمی دیدم. ( در تاریکی مردمک چشم به نهایت باز شده بود و حالا با شعله ی بسیار پر نور آتش به یک باره دیافراگم مردمک بسته شده بوده که جایی را نمی دیدم.) تا بلند شدم و فرار کردم پام گرفت به گوشه ی آب انبار نزدیک مدرسه! اصلا وجود آب انبار را فراموش کرده بودم. چنان محکم با صورت افتادم روی آب انباری که نگو و نپرس! با خودم گفتم الانه که نصف پایم این جا ، جا بماند!!! حتم داشتم پایم از ساق شکسته و نصفش به گوشه ای افتاده است! دست کشیدم به پایم دیدم نه! پایم سر جاش هست و یحتمل شکستنی هم در کار نیست اما بدجوری زخمی شده و درد می کرد. به هر طریقی بود لنگ لنگان صحنه ی عملیات را ترک کردم ! به سه چهار متری جار (گودال) که رسیدم صدای باز شدن درب بزرگ ورودی مدرسه به گوش رسید. همان جا با شیرجه ای بلند خود را به جار انداختم! مطمئنم اگر یک مربی دروازه بان آن شیرجه ی بلند من را می دید الان به عنوان دروازه بان شماره یک ، به همراه تیم ملی در برزیل می بودم و این پست را از همان جا می گذاشتم!!! خلاصه تمامی حاضران در کلاس (گویا که اژدهای دو سر دیده اند که از دهانش آتش بیرون می جهد) سراسیمه و وحشت زده ریختند بیرون! و من در جار در حالیکه با شدت تمام خود را به کف جار (علیرغم گلی و خیس بودن ) چسبانده بودم و به سخنانشان گوش می دادم. هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت اون چی بود؟ دیگری می گفت چیزی منفجر شده! آن یکی می گفت نه بابا نفت فوت کردند! یکی دیگر می گفت کار قایلی است و آن یکی می گفت نه بابا قایلی اصلا تو روستا نیست که کار اون باشه! (قایلی استاد ترساندن مردم در شب ها بود اگر بخواهم ماجراجویی هایی که وی کرده را به قلم بیاورم مثنوی هفتاد من می شود!) دیگری می گفت بریم دنبالش نباید زیاد دور شده باشه! در همین حین یکی آمد سمت من ! چنان ترسیده بودم که هر چی اولیا ، ایشان و امامزاده می شناختم به کمک طلبیدم آخه اگه به دست اونا می افتادم تکه بزرگه ام گوشم بود!!! دعای من کارساز شد و در حالیکه وی به چند قدمی من نزدیک شده و نگاهی به جار انداخت اما مرا ندید و در همان وقت یکی وی را صدا زد و گفت بیا بریم کلاس ، هر کی بوده تا حالا به خونه اش رسیده! که خوشبختانه وی نیز برگشت و همه ی حاضران به کلاس رفتند. بعد آرام شدن اوضاع نگاهی به دور و برم انداختم خبری از منگلی و قلیچ نبود! وقتی یقین پیدا کردم که آنها فرار کرده اند سینه خیز از توی جار از مدرسه دور شدم و تا حد ممکن به روستا نزدیک شدم و وقتی مطمئن شدم کسی آن دور و ورا نیست از جار بیرون آمده به سوی خانه ی منگلی اینا دویدم. وقتی رسیدم در کمال تعجب دیدم که آن ها مشغول نوشتن مشقاشون هستند!!! انگار که نه انگار با من بودند و قرار بود همراهم باشند! فردا ولوله ی ماجرای دیشب نقل هر جمع و محفل بود! همه با آب و تاب ماجرا را برای اطرافیان تعریف می کردند و تقریبا با اطمینان خاصی می گفتند کار قایلی است. میگند "موجک آغزی ایسه ده قان ایمسه ده قان"ترجمه ( دهن گرگ بخوره و نخوره خونه) این قدر قایلی دایی در کار ترساندن مردم افراط کرده بود که هر خرابکاری و ترساندن این شکلی به اسم وی نوشته می شد! در یکی از این محفلهای نقالی! مردی ماجرای آن شب را این گونه تعریف می کرد که چطور بعد دیدن شعله ی آتش ، مردانی که بی خیال کنار پنجره نشسته بودند ترسیده و فرار کردند که حین فرار میز و نیمکت و مردان روی هم خراب شده بودند و چطور ساقالی سارماق لی آدم لار (مردان ریش سفید و پیر) در حالی که سله و تلپکهایشان (عمامه و کلاه) در یک طرف و کتاب و دفترهاشون در طرف دیگر و خودشان نیز طرفی دیگر روی هم ولو شده بودند! منظره ای بس دیدنی بود.( تصور چنین صحنه ای هم برای پیرمردای معصوم خنده دار است) تو گویی که یک خمپاره 60 میان جمعیت منفجر شده باشد. خلاصه ماجرای آن شب نمایی از فیلم مستند روایت فتح شده بود! البته نمی دانم کدام یک از این دو برادر دهن لقی کردند که بعد دو سه روز کل روستا فهمیده بودند که عامل انتحاری انفجار آن شب من بودم!!! خوشبختانه این ماجرا تلفات جانی به همراه نداشت. البته چند روز بعد توسط معلممان بازخواست و بازجویی شدیم اما خوشبختانه کتک نخوردیم!