gosfand1

گوسفندهایی که روز عید قربان برای آتش جنگ را خاموش کردند.

به گزارش راه اترک، این دومین داستان از سلسله داستانهای هزار و یک شب با خوبان خدا است که در سایت راه اترک منتشر خواهد شد.

habib1

چند خاطره از خاطره ها از رزمنده دفاع مقدس، حبیب خمر است که در سالهایی اولیه جبهه عازم منطقه می شود.

خاطره اول:

گوسفندهایی که روز عید قربان برای دقایقی صلح و دوستی را رقم زدند

شش ماه از دوران جبهه ام را هم با شهید حسن خمر(برادرم که بعدها مفقودالاثر شد) که در لشکر 16 زرهی بود، گذراندم.

برادرم فرمانده بود و وقتی من را در خط دید به من گفت: حالا که برنمی گردی پیش خانواده بیا پیش خودم.

آمد لشکر 25 کربلا و برایم ماموریت گرفت و من را پیش خودش برد.
در آنجا ما با عراقیها حدود 50 تا 60 متری بیشتر فاصله نداشتیم.

برداردم رو به من کرد و گفت: فردا عید قربان است و خیلی خوب است که برویم شهر و برای فردا گوسفند بخریم و به خط بیاوریم.
کمی پول جمع کرد و برای خرید گوسفند به اندیمشک رفتیم. 

با برادرم 2 تا گوسفند خریدیم و به منطقه برگشتیم . گوسفندها را به یک تانک بستیم و قرار شد فردا صبح که روز عید قربان بود، گوسفندها را بکشیم.
صبح روز عید، خمپاراندازهای عراقیها شروع به کار کرد و با انفجارهایی که صورت گرفت، یکهو نخ این گوسفندها هم باز شد و گوسفندها هم شروع به فرار کردند.
هر کاری کردیم نمی دانم چرا گوسفندها به سمت عراقیها فرار کردند.
بچه های ما هرچی تیراندازی کردند که بتواندد گوسفندها را به سمت خودمان برگردانند، فقط توانستند یکی از گوسفندها را برگردانند و گوسفند دوم وارد منطقه عراقیها شد.

خلاصه مانده بودیم چه کار کنیم که دیدیم عراقیها پارچه ای سفید بلند کردند و به ما فهماندند که خلاصه گوسفند به آنها رسیده و آنها هم آن را کشته اند و می خواهند که برای مدتی کسی تیراندازی نکند تا همه بتوانند از گوشت قربانی روز عید قربان استفاده کنند.
خلاصه آن روز یکی از روزهایی بود که فکر می کنم تیری شلیک نشد و شاید این هم از حکمتهای خدا بود و فرار آن گوسفندها هم امر خدا بود.

خاطرات برادر خمر هنوز ادامه دارد.

در خاطره بعد، برادر خمر، داستان شهادت شهید غلام تشکری را تعریف خواهد کرد.

انتهای پیام/جامی