قصه چشمه و کلید قرمز رنگ را در شب یلدا با همه اعضای خانواده بخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
قصه شب یلدا
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود
سالهای قبل، در یک روستایی که الان متروکه شده و غیر قابل سکونت است، مردمی زندگی می کردند که کار اصلی آنها کشاورزی و دامداری بود.
مردم این روستا در دل جنگلی بودند که فاصله اش با شهر حدود 4 تا 5 کیلومتر بود.
آب چشمه قدیمی روستا از درون غاری بیرون می آمد که حدود 20 تا 30 متر درون ارتفاع کوه قرار داشت.
دختری به نام فاطمه، که 13 سال داشت همیشه باید برای خانه از درون این غار آب برای خانواده می آورد.
روزی فاطمه صبح زود با ظرفهای خالی آب به درون غار رفت تا آب برای خانه بیاورد برای همین با یکی از دوستانش به نام زیبا به سمت چشمه درون غار رفتند.
توی غار تاریک بود و برای همین باید فانوس با خودت می بردی، فاطمه فانوس به دستش بود و جلو جلو می رفت و زیبا هم پشت سرش به درون غار می رفتند.
فاطمه و زیبا به درون غار وارد شدند و به سمت انتهای غار رفتند.
فاطمه دختری کنجکاو و جسور بود ولی از آن طرف، زیبا دختری که کمی دلهره داشت و می ترسید.
آنها بارها و بارها این مسیر را به درون غار آمده بودند و برای خانه آب برده بودند.
اما انگار این بار توی غار حالت عجیبی داشت.
زمزمه هایی از انتهای غار شنیده می شد که حالت غار را عجیب تر از همیشه می کرد.
فاطمه چراغ را به دور و بر می چرخاند تا ترس زیبا را کمتر کند و به او نشان می داد که چیزی برای ترسیدن نیست.
اما هرچه جلوتر می رفتند، صداها بیشتر و بیشتر می شد و نزدیک به آخرهای غار، صداها آنقدر واضح شده بود که حتی فاطمه هم ترسیده بود.
ولی آنها آمده بودند که آب بگیرند و زود هم برگردند.
تند تند ظرفهای آبشان را آب کردند و خواستند برگردند که ناگهان فاطمه چیزی را در کنار آب پیدا کرد.
شیء قرمز رنگی که توی آب افتاده بود و انگار شبیه یک کلید بود.
فاطمه بدون اینکه به زیبا بگه که چی پیدا کرده ، اون کلید قرمز رنگ رو توی پر دامنش گذاشت و به زیبا گفت: زود آب رو برداریم و بریم.
زیبا البته متوجه فاطمه شد و بهش گفت: چرا اونو برداشتی ، شاید مال جنها باشه، من شنیدم اگه چیزی از جنها رو برداری، اونها می آن و اونقدر اذیتت می کنند تا اونو بهشون پس بدی.
زیبا دست به دامن فاطمه شده بود و بهش گفت: تو را خدا بندازش.
اما فاطمه گفت: من این خرافاتو باور ندارم. تازه اگه می ترسی، هر وقت جنها اومدند پیش تو بهشون بگو، فاطمه اونو برداشته و اونا رو بفرستشون پیش من
خلاصه فاطمه و زیبا ظرفهای آبشونو برداشتند و به طرف خروجی در غار حرکت کردند.
اما صداهای درون غار هنوز بود.
وقتی اونا به بیرون غار رسیدند، فاطمه گفت: زیبا وقتی ظرف آب و خونه گذاشتی میای دوباره بریم توی غار؟
زیبا گفت: مگه من جونمو دوست نداشته باشم که بخوام با تو و اون کلید قرمزی بیام برم توی غار. حالا که اینطور شد، از این به بعد هم می رم از چشمه بالای دروازه علی آب می آرم.
فاطمه برای اینکه زیبا را متقاعد کنه رو به اون کرد و گفت: ترسیدی؟ اولا که راه چشمه دروازه علی دوره، تازه ممکنه پسرا هم مزاحمت بشن.
زیبا به فاطمه گفت: اولا که تنها نمی رم و دوما که غلط می کنه کسی مزاحمم بشه.
فاطمه از یک طرف کنجکاویش گل کرده بود و از طرف دیگه هم از تنها رفتن به درون غار به خاطر اون صداهایی که شنیده بود، کمی ترسیده بود برای همین به زیبا گفت: حالا فهمیدم، یک کار می شه کرد!
زیبا گفت: چکار؟
فاطمه گفت: چند روز پیش خانواده مهدیشون به خواستگاریم اومده بودند، حالا بهش می گم اگه می خواد که به خواستگاریش جواب مثبت بدم باید با ما بیاد توی غار.
زیبا گفت: دختر شما که عقد نکردید و اون هم که به تو نامحرمه.
فاطمه گفت: بهش می گم که اگه قبول کنه بهش جواب مثبت می دهم و شرط جواب مثبت هم اینه که باید بعد از عقد با ما بیاد توی غار.
زیبا گفت: دختره بی عقل، برای یک کنجکاوی می خوای زن اون پسره بشی؟
فاطمه گفت: اون پسره ، پسر خوبی هست و من حتی اگه این اتفاق نمی افتاد هم جواب بله رو بهش می دادم ، اما حالا با این کار دو تیر می زنیم هم جواب بله بهش می دم و هم کنجکاویم برطرف می شه.
چند روز گذشت و خبرهایی از مراسم عقد فاطمه و مهدی به گوش رسید.
مراسم جشن عقد زیبایی که با سنتهای سیستانیان همراه با دول و ساز همراه بود.
حنابندان و سرتراشک و پا برداری و خلاصه مراسم زیبای عقد فاطمه و مهدی تمام شد.
اما فاطمه همان شب عقد به مهدی گفت: آقا مهدی، یادت که نرفته، فردا بریم؟
مهدی به فاطمه گفت: یعنی واقعا تو می خوای فردا با هم بریم توی غار؟
فاطمه گفت: مگه ما با هم قول و قرار نکردیم؟
مهدی هم با تعجب از این که فاطمه واقعا داره این حرفها را می گه، گفت: باشه فردا با هم می ریم.
فردا صبح زود فاطمه درب خانه مهدی را زد.
پدر مهدی به جلوی درب منزل آمد و گفت: کیه؟
فاطمه گفت: حاج آقا من هستم، فاطمه ، با مهدی کار دارم.
حاج ابراهیم ، مهدی رو صدا کرد و گفت: آقا مهدی بیا که صبح زود ، نامزدت دنبالت اومده.
البته نیش خندی هم زد و گفت: حالا زود بود کمی زودتر می اومدی!
مهدی زود شال و کلاه کرد اومد بیرون تا با فاطمه به سمت چشمه برن.
حالا فاطمه و مهدی نزدیک غار شدند.
فاطمه به مهدی گفت: باید یکم صبر کنیم تا زیبا و غلامعلی هم بیایند.
مهدی گفت: اونها را برای چی گفتی؟
فاطمه گفت: یک کنجکاوی که اگر چند نفر باشیم امنیتش بیشتره.
مهدی که از صحبتهای فاطمه چیزی متوجه نشده بود، دید که از دور ، غلامعلی و زیبا هم دارند می آیند.
غلامعلی به مهدی سلام داد و گفت: چی شده که خانم من اصرار کرده باید با شما همراه باشیم؟
مهدی گفت: والله خانم ما مثل اینکه خوابهایی برای ما دیده و می خواهد انگار اون خوابها رو تعبیر کنه.
در هر صورت اونها چراغها فانوس رو روشن کردند و توی غار رفتند.
این بار اما صداها شنیده نمی شد.
اونها رفتند و رفتند تا به نزدیک چشمه رسیدند.
فاطمه یکی از چراغهای فانوس را نزدیک آب گرفت و اون کلید قرمز رو هم از توی جیب لباسش درآورد.
فاطمه که کلید رو درآورد، صداها دوباره شروع شدند.
انگار صدها با این کلید ارتباط داشتند.
مهدی رو به همه کرد و گفت: این چه صداهایی است که داره می آد؟ اصلا این صداها از کجا می آد؟ من سالها از این چشمه آب گرفتم ولی صدایی از توی غار نشنیدم.
فاطمه به مهدی و بقیه گفت: ما هم برای همین گفتیم بیاییم تا موضوع روشن بشه و خدای نکرده برای کسی اتفاقی نیافته.
حالا همه کنار چشمه نشسته بودند و به دنبال رابطه ای بین اون شیء قرمز رنگ و چیزی درون چشمه می گشتند.
در و دیوار غار چیز خاصی نداشت.
اون چهار نفر به همه جای دیوار دست می کشیدند تا شاید چیز خاصی پیدا کنند، اما دریغ از یک نشانه.
خسته شدند و هر کدام گوشه ای از غار کنار همسرانشان نشستند.
مهدی که برای اولین بار بعد از عقدش بود که کنار فاطمه می نشست، احساس خوبی پیدا کرده بود رو به فاطمه کرد و گفت: اگرچه چیز خاصی پیدا نکردیم ولی از اینکه تو رو خدا به من داد ، خیلی خوشحالم.
مهدی به دنبال چیزی بود که خوشحالیشو به فاطمه نشون بده که متوجه شد یک گل قرمز خوشگل کنار دیوار توی غار سبز شده.
مهدی خواست اون گل رو بکنه و به فاطمه بده که ناگهان فاطمه گفت: مهدی دست نگه دار.
مهدی هاج واج به فاطمه نگاه کرد و گفت: چته دختر، چقدر تو عجیب و غریب شدی.
مگه من چکار کردیم؟
فاطمه گفت: اون گل همون چیزیه که دنبالش می گشتیم و بعد از این که اینو گفت: با اون کلیدش به سمت گل اومد.
گل، طبیعی نبود و یک نقاشی روی یک سفال بود و نور چراغ فانوس که بهش خورده بود، مهدی اون گل رو دیده بود.
فاطمه کلید رو روی سفال گل گذاشت، ولی اتفاقی نیافتاد.
غلامعلی گفت: شاید باید کلید رو بچرخونیم.
مهدی به فاطمه گفت: می شه کلید رو به من بدی؟
فاطمه کلید رو به مهدی داد و مهدی کلید رو گرفت و گفت: خدایا به نام تو، ان شاء الله که این کلید ، کلید موفقیت همه ما باشه توی زندگیمون.
وقتی مهدی این جملات رو می گفت، انگار ترس از وجود همشون بیرون رفته بود.
مهدی کلید رو به سمت سفال گل آورد و متوجه شد که وسط سفالی که عکس گل داره، یعنی دقیقا وسط گل، شبیه ته کلیدیه که اونها پیدا کرده اند.
یعنی این مدت اونها کلید رو برعکس توی قفل می گذاشتند.
مهدی کلید رو چرخوند و گذاشت توی قفل سفال، ناگهان خاکهای جلوی اونها ریخت و یک درب باز شد.
اونها از تعجب دهنشون باز مونده بود، یک دالان بزرگ جلوشون بود ، سقف دالان خیلی بلند بود.
اونها ترسان و مردد به جلو رفتند، کمی جلوتر دوتا چاه آب بود که آب از توی اونها بیرون می اومد.
چراغ فانوس ها رو به سمت چاه ها گرفتند ، آب توی چاهها خیلی زلال بود.
اونها چیزهای زیبایی توی اون غار دیدند ، نقاشیهای قدیمی روی دیوار، صندلیهایی که از سنگ تراشیده شده بود و ...
فاطمه که از کشفی که کرده بود، خیلی ذوق زده شده بود به مهدی گفت: نظرت چیه؟ به نظرت خوب نشد که اومدیم اینجا و این چیزها رو پیدا کردیم؟
مهدی به فاطمه نگاه کرد و گفت: من نمی دونم اینها چیه ولی می ترسم که همه ی اینها طلسم باشه و برامون مشکل ایجاد بکنه.
غلامعلی رو کرد به بقیه و گفت: من شنیدم اگه واقعا چیزی طلسم باشه و شما دست بهشون نزنید، مشکلی برای شما پیش نمیآد.
اونها تصمیم گرفتند که دست به چیزی نزنند و از توی غار بیان بیرون.
برای همین به سمت درب غار حرکت کردند و تا از در غار بیرون شدند ، ناگهان در غار بسته شد.
غلامعلی رو کرد به همه و گفت: دیدید گفتم، باید سریع بریم بیرون تا اتفاق دیگه ای برای ما نیافتاده.
مهدی گفت: اگر رفتیم به بقیه چی بگیم؟
فاطمه گفت: هیچی نمی خواد بگیم.این راز پیش ما چهار نفر محرمانه باقی می مونه.
اونها با هم عهد کردند که این راز رو به کسی نگن و اگر خواستند روزی دوباره کنجکاوی کنند، با هم بیان ولی این بار با وسایل کامل و چراغ قوه و خلاصه همه چیز.
حالا سالهای سال از اون ماجرا می گذره و اون داستان دیگه دنبال نشده.
مهدی از دنیا رفته ولی غلامعلی و زیبا هستند .
هیچ کس دیگه به دنبال اون ماجرا نیست ولی فاطمه برنامه هایی ریخته که احتمالا با یکی از نوه هاش می خواد اونو اجرا کنه.
آیا برنامه های فاطمه با داستان غار و اون کلید قرمز ارتباط داره؟
آیا فاطمه هنوز اون کلید قرمزو پیش خودش نگهداشته؟
باید رفت و از فاطمه در این خصوص پرسید.
شب یلدای شما بخیر
نوشته رضا جامی، شب 29 آذرماه 1397- کلاله