این داستان به ماجرای تخیلی سفر من و احد به چین و درگیر شدن به ماجرای تولید کویید19 می پردازد.
قسمت دوم
خلاصه عکسهای مختلفی گرفتم و بعد از چند ساعتی دور زدن به سمت هتل برگشتیم.
به اتاق که برگشتیم ،برای این که برای عصر رم دوربین خالی باشد تا بتوانم عکسهای زیادتری بگیرم، لب تاب را روشن کردم و خواستم عکسهای رم را وارد لب تاب کنم.
داشتم عکسها را می دیدم که در بین عکسها متوجه همان مردان هیکلی با چشمهای بادمی شدم.
روی لباس یکی از اون مردان، چیز عجیبی وجود داشت که توجه منو به خودش جلب کرد.
گوشه یقه کت یکی از اون مردها، مارکی بود که رنگهاش توجه منو به خودش جلب ،وقتی زوم کردم متوجه شدم که شبیه پرچم آمریکاست.
این طرح وقتی برام جالب بود که متوجه شدم بقیه اون افراد هم همین طرح روی لباسهاشون هست.
عکسها رو از روی زوم درآوردم، توی دست نفر وسط یک کیف سامسونت سفید بود و بقیه اون افراد دست خالی بودند.
عکسهای دیگه رو که داشتم نگاه می کردم ، دوباره و در قسمتی دیگر از بازار متوجه شدم که بازهم انگار همون افراد توی عکسهام افتاده اند، اما اینبار جلوی یک ساختمان شیشه که شیشه هاشم دودی بود و روی شیشه ساختمان هم به چینی و هم به لاتین نوشته شده خصوصی.
این عکسها کنجکاوی منو به خودش مشغول کرد و این مشغولیت حدود نیم ساعتی طول کشید و منم که توی این زمینه ها مدام به سراغ احد می آمدم، بلافاصله و مثل همیشه داد زدم و احد را صدا کردم.
عکسهای اون افراد را کنار هم گذاشتم و به احد نشان دادم و جزئیاتی که به چشمم آمده بود به او نشان دادم.
احد هم کمی عکسها را بالا و پایین کرد و آخرش هم گفت: باید دید که توی این چند روزه گذشته آیا توی این شهر اتفاقی افتاده یا قرار است در روزهای دیگه اتفاق دیگری روی دهد.
احد به من گفت: من تا پایین و سرسرای هتل می روم و برمی گردم.
احد بعد از 5 دقیقه با یک بغل روزنامه به اتاق آمد.
به احد گفتم: اینا دیگه چیه و مگه تو چینی بلدی؟
احد رو به من کرد و گفت: این ها به زبان انگلیسیه و من علاوه بر این که کمی انگلیسی بلدم ولی از مترجم هم استفاده می کنم.
تا ظهر احد سرش توی روزنامه بود.
به احد گفت: چه اشتباهی کردم که این عکسها رو بهت نشون دادم که یکهو احد جیغ بزرگی زد و گفت: یافتم.
به احد گفتم: دیوانه ، ترسیدیم، چی رو یافتی که این طوری جیغ می زنی؟
احد به من گفت: اون ساختمان خصوصی که نشون دادی را باید بریم از نزدیک ببینمش.
احد فوری شال و کلاه کرد و منم باهاش حرکت کردم که بیایم ولی احد گفت: تو توی خونه بمون و بقیه عکسهاتم ببین، شاید چیز دیگه ای هم ازشون دربیاری.
احد رفت و من دوباره به سراغ عکسهام رفتم.
البته چیز دیگه از به جز همون چیزهایی که فهمیده بودم، پیدا نکردم.
به سراغ اینترنت اومدم و اسم اون ساختمان شیشه ای را در اینترنت سرچ کردم.
نمی تونستم بین این ساختمان و حضور مردان آمریکایی ارتباطی پیدا کنم.
به سراغ گوگل ارث رفتم و مکان خودمان را در آنجا جستجو کردم، از روی کنجکاوی خواستم همون ساختمان را هم در گوگل ارث ببینم.
وقتی داشتم از بالا به سمت ساختمان هتل زوم می کردم، متوجه یک پرچم آمریکا و عکس بر روی یکی از ساختمانها شدم.
وقتی تصویر را بیشتر زوم کردم متوجه نکته ی عجیبی شدم. ساختمانی که پرچم آمریکا را داشت دقیقا با ساختمان شیشه ای توی عکسهای ما در یک راستا بود.
بلافاصله به شماره احد تماس گرفتم و خواستم بهش بگم که متوجه چه چیزی شدم که احد گفت: ساختمانی که عکسش رو گرفتی با ساختمان یکی از مراکز وابسته به سفارت آمریکا در یک راستاست.
به احد گفتم: خوب منم به همین مطلب از طریق گوگل ارث رسیدم.
احد گفت: الان میام پیشت تا با هم نهار بخوریم.
ناهار رو در سالن غذاخوری هتل به همراه احد خوردیم و احد بعد از خوردن نهار گوشیشو به سمتم گرفت و گفت: این عکسها رو نگاه کن.
دیدم احد رفته داخل همان ساختمان شیشه ای و از اونجا هم عکس گرفته.
گفتم: دیونه نگفتی شاید بگیرندت؟
احد گفت: نه خدا رو شکر کسی متوجه نشد و وقتی نگهبانش به سراغم اومد بهش گفتم: با هتلم اشتباه گرفتم و اونم منو راهنمایی کرد و منم بیرون اومدم.
خلاصه تحقیقاتی که احد برام افشا کرد، همینها بود و ما هم بعد از خوردن غذا به سمت ون حرکت کردیم و قرار بود به سمت دیوار چین برویم.
وقتی به محل دیوار چین رسیدیم ، رئیس تور به همراه یک مترجم با ما به سمت دیوار حرکت کرد و مترجم هم شروع کرد به توضیح دادن در خصوص دیوار و این که این دیوار چطور ساخته شده چقدر زمان برده برای ساخت آن و ...
منظره های اطراف دیوار چین واقعا بسیار زیبا بود.
درحین بازدید متوجه شدم که چند نفر از کسانی که همراه ما هستند، آشنا نیستند، موضوع را به رئیس تور گفتم و او هم رفت و با آنها صحبت کرد، متوجه شدیم که آنها اصلا با ما نیستند و معلوم نبود چرا ما را دنبال می کردند.
خلاصه موضوع با جدا شدن اون افراد از ما تمام شد.
چند ساعتی روی دیوار بودیم و بعد از خوردن یک عصرانه قرار شد که سوار ون بشیم و به سمت هتل برگردیم.
وقتی وارد ون شدیم، متوجه شدیم که ون بهم ریخته و وسائل داخل ون جابه جا شده است.
رئیس تور بلافاصله موضوع را با پلیس در میان گذاشت و پلیس به محل ون آمد و وقتی همه وسائل را بررسی کردیم، متوجه شدیم چیزی از وسائل ما کم نشده است البته این اتفاق توسط پلیس چین صورتجلسه شد.
به هتل که رسیدم ، متوجه شدیم که مسافران جدیدی وارد هتل شده اند.
احد بهم گفت: دوربینتو می تونی روشن کنی و یک عکس از من بگیری؟
گفتم: مگه اینجا هم قشنگی داره که عکس می خوای بگیری؟
احد گفت: برای من قشنگی داره، می گیری یا نه؟
دوربینو روشن کردم و از احد چند تا عکس گرفتم.
احد گفت:دستت درد نکنه ، بیا بریم توی اتاق تا ببینم چه دسته گلی زدی با این عکس گرفتنت.
گفتم: خوب بریم و بلند شدیم به سمت اتاق رفتیم.
وارد اتاق که شدیم، احد بلافاصله گفت: عکسهایی که گفتم رو بهم نشون بده.
دوربینو روشن کردم و احد عکسها را مثل اینکه دنبال کس دیگری باشه دنبال کرد.
یکهو رو به من کرد و گفت: رضا زود لب تابتو روشن کن.
به احد گفتم: چه سفری شد این سفر تفریحی، اصلا نمی دونم چرا این سفر رو با تو آمدم.
احد گفت: چیه مگه بهت بدمی گذره ، می خوای اتاقتو جدا کن؟
گفتم : نه و لب تاب رو روشن کردم. راستش هر وقت با احد هستم، هم کنجکاویهایم بیشتر گل می کنه و هم کلی حال می کنیم.البته راستشو بخواین ترس و اضطراب هم از لازمه های بودن با احده.
وقتی لب تاب رو روشن کردم و پوشه عکسهای صبح رو باز کردم، احد گفت: می شه عکسهایی که مربوط به این موضوع می شه رو علاوه بر لب تاب به ایمیل اونم بفرستم،
منم گفتم : باشه و حالا که اینترنت هتل هم باسرعت بالاییه و مفت هم هست، همه عکسها رو هم به ایمیل اون فرستادم و هم به ایمیل خودم تا بچه ها هم عکسهای ما رو ببینند.
راستی یادم رفته بود با این کارهای احد که به خانه زنگ بزنم و خبر رسیدنمو بگم.
نیم ساعت از طریق یکی از پیام رسانهایی که تصویری هم می شد صحبت کرد با خانواده تماس گرفتم.
20 دقیقه اول فقط حرف شنیدم و دعوا که چرا خبر ندادم و بعد از آرامش ایجاد شده موقت ،خلاصه رسیدیم به خوش و بش و ...
وقتی خداحافظی کردم، احد بهم گفت: عجب چیزی شده و باید این قضایا را با چند تا از دوستان ویژه اش مطرح کند.
گفتم: مگه چی فهمیدی که فکر می کنی عجیبه؟
احد گفت: همین قدر بگم که کسایی که دیروز با ما اشتباهی آمده بودند تا دیوار چین، اشتباهی نیامده بودند.
توی همین صحبتها بودیم که زنگ اتاق به صدا درآمد.
این داستان ادامه دارد...
نویسنده: رضا جامی