IMG 20240505 080603 055

محمد دورکی پسر دانشجویی که از کرامت امام هشتم به خود و مادرش صحبت کرد.

محمد دورکی در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار راه اترک گفت : اواخر سال 99 بود که تصمیم گرفتم کار های اعزام به خدمت مقدس سربازی را انجام بدم و بعد از اتمام آن، وارد عرصه دانشگاه و تحصیل دررشته حقوق بشم.

او گفت: مادرم همیشه مشتاق زیارت بارگاه مطهرحضرت رضا علیه السلام بود.

اصلا همین ارادتِ خالصانه مادرم به این خاندان باعث شد که مداح شوم.

وی ادامه داد:روزهایِ قبل از تکمیل دفترچه سربازی، متوجه شدم حقوقِ ماهیانه سرباز ها به 1 میلیون تومان افزایش یافته، بسیار خوشحال شدم چون فقط با حقوق 3 ماه، می تونستم با مادرم به بارگاه ملکوتی ثامن الحجج عازم بشیم.

خلاصه موعد اعزام به خدمت فرا رسید. یکم اردیبهشت 1400 شد و به سپاه حضرت ولیعصر استان خوزستان راهی شدیم.

قرار بود در شهر خودمان خدمت کنم ولی مبر خلاف انتضار ، منو به پادگان حفاظت هواپیمایی استان انتقال دادند. دنیا روی سرم خراب شده بود. با این اتفاق، دیگه نمی تونستم آرزوی مادرم را برآورده کنم.

 با تمام مسئولین پادگان صحبت کردم. هیچ راهی برای انتقال به شهرستان وجود نداشت. به اجبار تو پادگان ماندم و جز مهر و محبت چیزی تو اون پادگان ندیدم. اما من هدفم چیز دیگه ای بود، آرزوی مادرم!

ایشان ادامه داد: دقیقا 25 اردیبهشت بود که دل رو به دریا زدم و به حضرت رضا علیه السلام، با تمامِ وجودم توسل کردم و

یک نامه با مضمونِ انتقال، برای سردار فرماندهی محترم سپاه خوزستان نوشتم. یک هفته بعد حوالی یکم خرداد ماه یک سرباز به مسئول دفترِ محل خدمتم زنگ زد و با صدای بلند می گفت: برای سرباز دورکی یک جایگزین اومده!!!!!.

یعنی همه چیز برای انتقالم به شهرستان آماده شد. 15 خرداد به شهرستان برگشتم و 17 خرداد خودم رو به یگان سپاه شهرستان معرفی کردم. 

دورکی گفت: در تب و تاب بودم که حالا چطور مادرم رو به آرزوش یعنی زیارت امام هشتم برسونم، آخه باز هم یک مانع ایجاد شد! به ازای یک ماه خدمت، یک روز مرخصی! یعنی باید 7 ماه خدمت می کردم تا 7 روز مرخصی بگیرم تا بتونیم به مشهد بریم. هر کاری کردم، فایده ای نداشت. ولی همچنان شوقِ دیدار در دلم ماند. چهارم تیرماه پست بودم. حوالی ساعت16. با اسلحه دم درب ورودی یگان ایستاده بودم و برای خودم رویا پردازی می کردم که ناگهان صدای بوق ممتد ماشین منو از تخیلات بیرون آورد.

حواسم نبود ، بدون هماهنگی با افسر شب، در رو باز کردم و یک ماشینِ وَنِ سفید پشت در بود. راننده با لباس شخصی بود. به سمتم آمد ولی از حضورش به داخل پادگان ممانعت کردم. با دست به سمت آن ون اشاره کرد و گفت: اونا خادم حرم هستند! در باز کن. همه چیز از قبل هماهنگ شده! 

بله!واقعا خدام حرم رضوی بودند. احساس می کردم که دیگه توانی برای روی پا ایستادن ندارم.

با خودم فکر کردم حالا که پرچم حرم حضرت اینجاست کاش اجازه بدن تا مادرم رو بیارم. همه چیز به سرعت می گذشت. به راننده ون التماس می کردم چند دقیقه دیگه بمون. اما گفت برنامه داریم و باید بریم. در این بین من اصلا پرچم و خدام را ندیده بودم.

مدام به پدرم زنگ می زدم و پدرم تلفن رو جواب نمی داد. تمام صورتم از اشک خیس بود. یکی از خدام حرم که روحانی هم بود حال مرا که دید پرسید چیزی شده؟ تمام ماجرا را تعریف کردم. التماس می کردم که بمانند تا مادرم رو بیارم چون انگار قرار نیست به مشهد بیایم و مرخصی های من هم کم هست.

ناگهان ورق برگشت! چه شد که در میانِ مردمی که دور خادم حاملِ پرچم حلقه زده بودند ،اسمم رو صدا می زدند؟!

IMG 20240505 080603 055

جناب آقای مصطفی مرآتی خادم عزیز و محترم،،  دربان کشیک ششم حرم ثامن الحجج که حامل پرچم بود با فرماندهی محترم جناب سرهنگ موسوی صحبت کرد و درخواست کرد که بخاطر فرا رسیدن دهه کرامت و ولادت حضرت رضا علیه‌السلام یک هفته مرخصی تشویقی به من بدن که فرماندهی محترم نیز با افتخار و خوشحالی با این درخواست موافقت کردند‌.

IMG 20240506 101524 902

غرق در حیرت، تعجب، اشک و لبخند بودم. نفهمیدم چطور آن شب صبح شد.

 

تمام هماهنگی ها انجام شد و به همراه مادرم در تاریخ ۱۹ تیرماه ۱۴۰۰ عازم مشهد مقدس شدیم و با آقای مرآتی خادم مهربانی که بانیِ این سفر و اون مرخصی شده بود هم دیداری داشتیم.

این لطف و کرامت آقا بود که من بتونم توی اون تاریخ مرخصی تشویقی بگیرم و به مشهد بیایم.

روح انگیز مرادیانی خبرنگار راه اترک