چاپ
دسته: خبر ویژه
بازدید: 11

این داستان برگرفته از یک اتفاق واقعی است.

 پوتین، شغال و عملیاتی که لو رفت

داستان کوتاه

در ایام جنگ ۱۲ روزه ما که در شمال شرق کشور زندگی می کنیم، از جنگ دور بودیم .

یکی از همان روزهای اولیه جنگ، در حالی که توی پایگاه دورهم نشسته بودیم و برای برنامه ایست و بازرسیها، حرف می زدیم، یکی از بچه ها گفت: راستی اگر مثل برنامه گروگانها(ماجرای طبس) آمریکایی ها بخواهند از فرودگاههای متروکه یا راکد، استفاده کند، چه؟ آنوقت ما چکار باید بکنیم؟ مگر نه اینکه شهر ما فرودگاه دارد!

حرفهای محسن، تمام بچه ها را به فکر فرو برد.

راستش اگر جنگ نبود، باید محسن را خیال باف صدا می کردیم ولی جنگ باعث شده بود به همه احتمالات فکر کنیم.

قرار شد یک تیم از بچه ها، در صورت موافقت مسئولین به نگهبانی از فرودگاه شهر بپردازند.

بچه های بسیجی تصمیم گرفتند برای این کار یک تیم ۵ نفره تشکیل دهند.

محسن که خودش این احتمال را گفته بود، اعلام آمادگی کرد.

حسین، من(رضا) و ۲ نفر از بچه ها هم اعلام آمادگی کردیم.

با هماهنگی انجام شده، به محل فرودگاه رفتیم.

حسین ماشینش را وسط باند، گذاشت و ۳ تا از بچه ها هم به محل از پیش تعیین شده برای نگهبانی رفتند.

تا ساعت ۳ صبح در محل‌های تعیین شده بیدار بودیم.

ساعت ۳ من که خیلی خسته بودم، پوتینهایم را درآوردم و روی زمین باند فرودگاه کمی دراز کشیدم.

دراز کشیدن همان و به خواب رفتن هم همان.

وقتی ساعت ۵ صبح، نور خورشید، باعث شد، از خواب بیدار شوم، متوجه نبود یکی از پوتینهایم شدم.

هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم، چیزی ندیدم.

بچه ها که از دور جستجوی من را دیده بودند، با بیسیم به من پیام دادند، نگران نباشم، جای پوتینم را می دانند.

حسین و محسن به پیشم آمدند و با لبخند گفتند، نگران نباش، پوتینت را یک شغال کوچک برداشت و به داخل نیزار کنار رودخانه برد.

با یکی از بچه ها به سمت نیزار رفتیم.

محسن گفت: شغال کوچولو با پوتین داخل این قسمت رفت.

محسن این را گفت و با چوبی که توی دستش بود، نی ها را کنار زد.

باورتان نمی شد، داخل نیزارها، یک محوطه مخفی استتار شده ساخته شده بود که چند وسیله ارتباطی و چند پهپاد هم آنجا بود.

من پوتینم را برداشتم و پوشیدم و آنچه را می دیدم، عکس و فیلم گرفتم.

هنوز مشخص نبود، آیا محلی که ما کشف کردیم، لو رفته یا نه، برای همبن با سپاه شهرستان تماس گرفتیم و خودمان هم بدون دستکاری چیزی، عقب نشستیم. 

سعی کردیم طوری عمل کنیم که انگار چیزی ندیدیم.

من با خوشحالی گفتم: خدا را شکر، پوتینم را پیدا کردم.

چند تیم مسلح در پشت محل فرودگاه مستقر شدند و ما هم محل استقرارمان را عوض کردیم و یک تیم مسلح هم پشت سر ما مستقر شد.

با هماهنگی انجام شده، چند وسیله شنود و دوربین مخصوص در بین نی ها، کار گذاشته شد.

ساعت ۱۰ شب متوجه شدیم که یک نور ضعیفی در حال نزدیک شدن به نیزار است.

نور بعد از ورود به جایی که ما پیدا کرده بودیم، خاموش شد.

بعد از خاموشی نور، ما به سمت خودروی شنود رفتیم.

داخل اتاق نیها، یک تیم ۶ نفره مسلح دور هم جمع شده بودند.

یکی از آنها گفت: ۲ ساعت دیگر باید به آنها پیام دهیم که آیا می شود عملیات را شروع. کنند یا نه؟

وقتی این مطلب را گفت، یکی دیگر از آنها گفت: پس شما بخوابید تا من نگهبانی دهم تا زمان عملیات.

همه دراز کشیدند و آن فرد به بیرون نیزار آمد.

تیم پشت سر آنها به سمت مقر نفوذیها هجوم آوردند و توانستند، آنها را غافلگیر کنند.

نفوذهای دستگیر شده به غیر از عامل ارتباطی به خودروها منتقل شدند و با کار اطلاعاتی، عملیات تروریستی آنها در آن شب، ناکام ماند.

رضا جامی