چرا من از حجاب بی زارم؟
همسرم مجبورم کرد که حجاب داشته باشم . من یک زن 30 ساله هستم .
چند سالی است که ازدواج کرده ام .با همسرم زندگی خوبی داشتیم تا این که به خاطر مسائل کاری همسرم با بعضی از همکاران و دوستان او ارتباط خانوادگی و رفت و آمد پیدا کردیم .
آنها انسان هایی با افکار و اعمال خاصی بودند که وقتی آنها را زیر نظر می گرفتم ، می دیدم که خیلی با ما فرق دارند .
هر گاه به منزل ما می آمدند ، سریع لباس هایشان را عوض می کردند و با لباس های راحتی ، بدون روسری و آستین کوتاه می نشستند .
مادرشوهرم ناراحت می شد که این بی دین ها را از کجا پیدا کرده اید ؟ این ها دیگر کی هستند که شما با آنها رفیق شده اید و رفت و آمد می کنید ؟
نمی دانستم چه بگویم . آخر آنها خیلی با کلاس بودند . مادر شوهرم خبر نداشت که من در دلم چقدر افسوس می خوردم که با کلاس نیستیم و مثل آنها نمی گردیم .مثل آنها نمی پوشیم و...
یک روز به همسرم گفتم که بیا ما هم مثل آنها با کلاس شویم . مگر ما از بقیه چی کم داریم که انها این طور می گردند و ما مثل بی کلاس ها رخت و لباس درستی نداریم .
همسرم خیلی خوشحال شد و از این پیشنهاد من استقبال کرد .کم کم سعی کردیم مثل بقیه ی دوستان مان بپوشیم و بگردیم .
هر روز که می گذشت ، ما یک پیشرفت می کردیم .مثلا یک روز تصمیم گرفتیم که من دیگر بدون آرایش از خونه بیرون نروم ودر مهمانی ها با لباس هایی زیبا ، کوتاه و مجلسی ظاهر شوم .
وقتی به لباس ها ی داخل کمد نگاه می کردیم ، حالمان بد می شد که چقدر لباس هایمان زشت و گشاد و بی ریخت بودند ، ما چطور آن همه مدت با آن لباس های دمده می گشتیم و هیچ نمی فهمیدیم که مردم در مورد ما چه می گفتند . حتما به ما می خندیدند . اما حالا از این که این همه پیشرفت کرده بودیم ، خیلی خوشحال بودیم .
یک روز یکی از دوستان جدید همسرم ما را به خانه ی خود دعوت کرد . وقتی به خانه آنها رفتیم ، همسرش مرا به اتاق هایشان می برد و وسایل منزلشان را به من نشان می داد . وسایل او بسیار زیبا بود. مدام می گفت انسان با لیاقت ، لوازم با لیاقت و با کلاس می خواهد . جهیزیه ی بسیار گرانقیمتش را به من نشان می داد.
لوازم داخل آشپزخانه و پذیرایی و سرویس مبلمان و ... همه یکی از یکی باکلاس تر بود . در دلم شوهرم را فحش و ناسزا می گفتم .من چقدر بدبخت و احمق بودم که فکر می کردم با کلاس هستم در حالی که تمام وسایل خانه ام ساده و بی ریخت بودند . بعد از 8 سال از ازدواجمان هنوز مبلمان نداشتم . هنوز وسایل قدیمی و دمده در منزل ما خودنمایی می کرد و ما غافل بودیم .
لحظه شماری می کردم که به منزل برویم تا دمار از همسرم در بیاورم .
موقع شام که شد ، ظرف های غذایش را آورد و گفت که برای خرید آنها چقدر پول داده و زیباترین ها را همیشه می خرد و هر 2یا 3 سال سرویس پذیرایی جدید می خرد و بقیه را دور می ریزد .
در دلم بارها و بارها همسرم را خفه کردم به خاطر این که این همه مدت از سادگی من سوء استفاده کرده بود .
من ساده که عقلم به این چیزها قد نمی داد ه ، اما اون که می دانسته باید هر سال وسایل خانه را عوض کنیم ، چرا این کار را نمی کرده ؟ حتما در دلش کلی به من و سادگی من می خندیده .و مرا مضحکه دوست و آشنا کرده بود . از فرط عصبانیت نمی توانستم غذا بخورم .
گفتم حالم بد است و باید به منزل یرویم . همسرم پرسید چیزی شده ؟ تو که چیزی نخوردی شاید گرسنه ای . یه چیزی بخور شاید حالت بهتر بشه .
گفتم : نه فقط باید بروم خانه ، همین .
هر طور بود از آنجا بیرون آمدیم . از منزل آنها که دور شدیم همسرم را گرفتم به باد فحش و ناسزا . با حیرت به من نگاه می کرد و می گفت چه شده ؟ چرا این طور شدی ؟
گفتم این زندگی است که برای من درست کردی ، روستایی ها هم وسایل خانه شان از وسایل ما با کلاس تر است .
از لحظه ی ورودم به این خانه حالم آنقدر بد شده که از زندگیم سیر شدم. وقتی خودم را با او مقایسه کردم دیدم ، چقدر من بدبختم .حالا ، دوستانت که با ما رفت و آمد می کنند ، چقدر ما را مسخره کرده اند . تو مردی ؟ من ساده لوح را بگو که مثل باکلاس ها می گردم ، اما یک وسیله ی با کلاس در خانه ندارم .
هر طور شده فردا می روی و برای من لوازم شیک و با کلاس می گیری .
فردای آن روز رفتیم و چند تکه ی بزرگ وسیله ی خانه خریدیم . از آن پس هواسم را بیشتر جمع کردم که همسرم کلاه سرم نگذارد . و از سادگی من سوء استفاده نکند .
هر روز مخارج ما بالا می رفت . پول لوازم آرایش و آرایشگاه رفتنم خیلی زیاد بود ، دیگر حاظر نبودم حتی پیش مادرم بدون آرایش بنشینم .
تا این که حالم بد شد و از بد روزگار چند وقت بستری شدم . وقتی مادرم به عیادتم آمد ، خیلی گریه کرد و غصه می خورد . می گفت چشم هات خیلی کوچیک شده .
بنده ی خدا یادش رفته بود که من از اول هم چشم هام کوچیک بود . مدت زیادی بود که من با آرایش ، چشمم رو درشت تر می کردم ، مادرم هم خیلی وقت بود که مرا با آرایش و چشم درشت دیده بود ، حالا که آرایش نداشتم فکر می کردند که چقدر حالم بده و چقدر تغییر کرده ام . نزدیک بود که سکته کند که به او گفتم : مادر جون من که چشمام کوچیک بود ، من الان آرایش ندارم .نترس این قیافه ی اصلیه منه و شروع کردم به خندیدن .
اما مادرم با همسرم دعوا کرد و آبروی او را بین همه ی فامیل برد .
حالا از اون زمان همسرم مرا مجبور کرده که دیگر آرایش نکنم . و دیگر بی حجاب نگردم . من از او بی زارم . من از حجاب بی زارم . من دوست دارم مردها فقط کار کنند و پول در بیاورند . وقتی به خانه می آیند آنقدر خسته باشند که نفهمند ، در اتاق بغلی و در بیخ گوششان چه می گذرد .
دوستانش در خلوت به من می گفتند که تو با این همه خوشگلی چطور زن همچین مرد بی ریختی شدی ؟ حیف تو نیست به این خوش تیپی ، با این قد زیبا ت زن کسی شدی که قدرتو نمی دونه .
هر کدومشان حاظر بودند حتی برای 1 ساعت تنها به منزل ما بیایند و من آنها را به خلوت خودم راه بدم . تا دنیا را به پایم بریزند .
هر چند که آنها همه زن دارند ، اما منو بیشتر از همسرم دوست دارند و قدر مرا بیشتر می دانند !
با آن که زن هایشان زیبا هستند ، اما مرا بیشتر می خواهند!
هر روز به تلفنم زنگ می زنند که هر چیزی که لازم دارم را برایم بیاورند . و من خوشحالم که این همه جذابیت دارم .
من آنها را بیشتر از همسرم دوست دارم . اما وقتی به آنها می گویم که خانمت را طلاق بده و مرا بگیر می گویند که نمی شود . خسته شده ام . نمی دانم چرا خودم را حیف کردم و با این بی خرد ازدواج کرده ام . همیشه مجبورم دور از چشم او آرایش کنم و بروم سر قرار با دوستانش و قبل از رسیدن او به خانه برگردم .
برای همین از این قایم باشک خسته شده ام و می خواهم ترکش کنم . وقتی حجاب دارم دوستانش به من هیچ اهمیت نمی دهند . اما هر وقت آرایش می کنم و خوش تیپ می شوم و لباس کوتاه و .... همه مثل پروانه دورم می گردندو خیلی تحویلم می گیرند .
حجاب محدودیت است . حجاب دور از نظر دیگران ماندن است . حجاب کم محلی مردان دیگر را به دنبال دارد . من دوست دارم مردان دوست و آشنا برای دیدنم و برای جذابیت تیپ و تنم صف بکشند. نه این که مال یک نفر باشم و دیگران از وجود با ارزش و گرانقدر من بی بهره بمانند . من حجاب را نمی خواهم .
به همسرم می گویم که من دوست دارم با آرایش باشم و خوش تیپ بگردم تا تو به من افتخار کنی . و تو سرت را بالا بگیری . من که به دیگران اهمیت نمی دهم فقط به خاطر تو این طور می گردم .این طوری تو به دیگران فخر می فروشی و من را به همه نشان می دهی که چه تیکه ای گیرت افتاده .
مطمئن باش که کسی نظر بد به من نمی ندازه . اما اون با این که ازاحساسات زنان بی خبر است ، دیگر اجازه ی خودنمایی و آرایش به من نمی دهد .
می گوید : من زنم را برای خودم می خواهم نه برای دیگران . دیگران خودشان زن دارند . اگر خواستی آرایش کنی فقط موقع خلوت 2 نفره مان آرایش و خودنمایی کن .
اما من دیگر به او اهمیت نمی دهم . من می خواهم دیگران به من نظر داشته باشند . دوست ندارم در حاشیه و یا خارج از حاشیه ی زندگی مردان دیگر باشم .
همسرم نمی داند که وقتی یک زن برای بیرون از خانه آرایش کرد دیگر نمی تواند بدون آرایش بیرون برود .
چون خجالت می کشد که بعد از این همه مدت با آرایش بودن ، دیگر کسی او را بدون آرایش ببیند .
او نمی داند که زنان شاید اول با اصرار همسرانشان ، برای همسرانشان و به خاطر آنها آرایش کنند ، اما با مرور زمان دیگر آنها و خاطر آنها معنا و مفهومی برای زنان ندارد .
بلکه زنان و مردان دیگرو خاطر آنها مهم شده و ظاهرشان از دیدگاه زنان و مردان دیگر برایشان با اهمیت تر می شود .
او از اول نباید به من اجازه ی آرایش می داد . از اول نباید به من اجازه ی خودنمایی و بد حجابی می داد. من حالا دیگر حجاب برایم مرده است . همسرم برایم مرده است . یک مرد چقدر ارزش تو را می فهمد ؟ من تنوع طلب شده ام . احساس می کنم که برای رسیدن به آرزوهام و احساس لذت در زندگی ، باید حجاب را کنار گذاشت .
در این روزها کمی مردد شده ام و نمی دانم مسیری را که انتخاب کرده ام درست است یا غلط !؟فکر من این است که نظر همه ی زنان عالم هم همین است ! منتظر نظر شما همجنسانم برای گرفتن تصمیم آخر هستم.
از طرف یک زن مانده در یک دوراهی.