150ریال در راه خدا دادم 1500ریال خداوند به من رساند .

خاطره ای از آیت الله خزعلي درباره ی شیخ بهلول گنابادی مرد مقاومت و انقلاب

روزي به من مي‌گفت: پياده از مکه به مدينه مي‌رفتم. از دهکده سر راه هندوانه‌اي خريدم. ايشان وقتي هندوانه مي‌خورد، تا ته مي‌تراشيد، طوري که فقط پوست سبزش باقي مي‌ماند. مي‌گفت اينها نعمت خداست و بايد استفاده کنيم. پوست هندوانه را گذاشت کنار. ديد يک زن آمد و پوست هندوانه را برد. گفت لابد گوسفند دارد، مي‌خواهد به او بدهد. نگاه کرد، ديد آن زن پوست هندوانه را لقمه لقمه کرد، چند تا را خودش خورد و چند تا را به بچه‌هايش داد. حيرت کرد که در حجاز و اين فقر؟ اين‌طور تنگدستي؟ گفت ۱۵۰ ريال داشتم، رفتم همه را دادم به آن زن.توجه داشته باشيد آدم مسافر، آن‌هم پياده‌ و بي‌همراه، همه سرمايه‌اش را ببخشد. توکل را مي‌بينيد؟ من اين جمله را که از ايشان شنيدم، سخت تکان خوردم. مي‌گفت ماشين‌هاي ايراني رسيدند و فرياد زدند: آقاي بهلول سوار شويد. گفتم: نه، بايد پياده بروم. آنها گفتند: پس بايد کمک ما را بپذيريد. ۱۵۰ ريال داده بود و ۱۵۰۰ ريال گرفت! «من جاء بالحسنه فله‌ عشرا مثلها».