بابا ، امام رضا گفت : به بابات بگو : نمی آد.
به گزارش اترک :زینب بعد از تولد از کمر به پایین فلج می شود و پدر و مادر او علی رغم وضع مالی نامناسب ، به هر دری زدند و اما گویا قرار بود زینب به گونه ای دیگر که خدا در نظر گرفته درمان شود.
پدر زینب از خودش می گوید : بهنام هستم ، متولد سال 67 و همسر خوبم هم خدیجه می باشد . من و همسرم ، همدیگر را خیلی دوست داریم.
بعد از تولد زینب وقتی برای زینب آن اتفاق افتاد ، خیلی از سمت اطرافیان تحت فشار روانی بودیم . برخی ها ما را به خاطر داشتن فرزندی معلول طعنه می زدند و یا مرا و یا همسرم را علت این مشکل زینب می دانستند.
اما من و همسرم همدیگر را خیلی دوست داشتیم و به خدا نیز امیدوار بودیم.
در این بین مادر همسرم یکی از پشتیبانان و کسانی بود که همیشه ما را دلداری می داد.
کارم چوپانی گوسفندان اهالی روستا بود و این تنها منبع درآمد من و خانواده ام محسوب می شد .
همیشه سعی می کردم نمازم را به موقع بخوانم .توی نمازهایم یکی از دعاهایم شفای زینب دخترم بود .
سالها گذشت و زینب همانطور بود . بچه ی دوم ما هم به دنیا آمد و ما هم نامش را از روی قران انتخاب نمودیم:محمد و نامش را هم به احترام پیامبر و هم به احترام مادر خانم امیر محمد گذاشتیم.
مادر خانمم قصد داشت به حرم امام رضا علیه السلام برای زیارت برود و من ناگهان چیزی به دلم خورد ؛ به مادر خانمم گفتم : مادر جان شما که به پابوسی ضامن آهو می روی ، این پیراهن زینب را هم با خود ببر و در حرم امام رضا بیانداز .
مادر خانمم گفت : برای چه می خواهی اینکار را بکنی ؟ و من در آنجا با خدا عهدی کردم و بعد هم به مادر خانم گفتم : شما این زحمت را بکش ، بقیه اش با خدا و درد و دلم من با امام رضا علیه السلام.
عهدم با حضرت امام رضا علیه السلام این بود که اگر شفای دخترم را از خدا بگیرد ، حتما پای پیاده از روستایمان به زیارتش ، بیایم .
مادر خانمم به مشهد رفت و چند روزی از آن ماجرا گذشت.
تا اینکه آن اتفاق خوب در آن نماز صبح اتفاق افتاد.
حدود 70 روز پیش بود . نماز صبح را تمام کرده بود و داشتم دعا می کردم که ناگهان احساس کردم دو دست روی شانه هایم سنگینی می کند. برگشتم و نگاه کردم ؛ دستهای دخترم زینب بود .
واقعا باورم نمی شد . این زینب دختر من بود که خودش روی دو پایش ایستاده بود و پیش من آمده بود .بغلش کردم ،می خواستم فریاد بزنم و همسرم را هم بیدار کنم .
البته کمی ترسیدم ، مبادا همسرم بترسد . مدام زینب را بغل می کردم و خدا را سپاس می گفتم .
رو کردم به زینب و گفتم : چی شد بابا ؟ زینب که چشمهایش پر از اشک بود به من گفت : بابا: یکی دست منو گرفت ،منو هفت قدم تا دم در آورد و به من گفت به خاطر هفتادو دو تن آوردمت .
بعد تا دم پنجره آمدیم . من به پنجره که باز و بسته می شد نگاه کردم . آن وقت آن مرد به من گفت : به بابات بگو نمی آد.تا سرم را برگرداندم دیگه کسی رو ندیدم.
همون صبح زود به مسجد اومدم و با امام جماعت مسجد صحبت کردم . همه ی اهالی روستا به مسجد آمدند .
موضوع نذرم را به سیدی بزرگواری که در روستای مان زندگی می کند ، گفتم و ایشان هم به قرآن نگاه کرد و گفت : برو و نذرت را اداکن .
فردای همان روز حرکت کردم .
الان 66 روز است که توی راه هستم .
آقا بهنام گفت : دخترم زینب را خدا برای ما به دعای امام رضا علیه السلام شفا داد.
من قصد کردم نامم را مهدی بگذارم .
برای آقا مهدی و خانواده ی محترمش آرزوی خوش بختی و سرافرازی می کنیم .امیدواریم آقا مهدی بعد از زیارت حضرت ثامن الحجج صحیح و سالم به خانه اش برگردد.
جامی خبرنگار اترک