kolah3

جانباز جنگ تحمیلی گفت: نجاتم در کلاه آهنی سومی بود که گرفتم.

به گزارش راه اترک، این بار و از سری گفتگوها با رزمندگان اسلام، به سراغ دادخدا پارسا، فرهنگی بازنشسته و از یادگاران دفاع مقدس رفتیم.

دادخدا پارسا در خصوص خاطرات جبهه اینگونه می گوید: ما بعد از اینکه امتحانات مدرسه تمام می شد به جبهه می رفتیم و به همین خاطر اعزامهای ما در تابستان و فصل گرما صورت می گرفت.

پارسا در ادامه گفت: اوگفت: در منطقه حور ما را به عنوان نیروی کمین برده بودند. حور پر از آب بود و سنگرهای کمین ما در بین نیزار درست شده بود.

بچه ها در سنگر که اتاقی بسیار کوچک بود، به سختی خود را جا می دادند ولی گلایه ای نداشتیم. جبهه بود و جنگ و دشمنی که فقط به قصد نابودی همه ما به با چنگ و دندان و کمک همه جهان به میدان آمده بود.

هر روز یک نفر باید برای گرفتن غذا و تدارکات با یک بلم به پاسگاه اصلی می رفت و این زمان هم، زمانی بود که عراقی ها بیشترین آتش خود را بر سر بچه ها خالی می کردند.

من دوره بلم رانی را خوب بلد بودم(البته بقیه هم بلد بودند) و به همین خاطر همش من برای آوردن غذا به پاسگاه می رفتم.

روز اولی که برای گرفتن غذا رفته بودم، فکر این  همه تیر را نکرده بودم و برای همین بدون کلاه آهنی رفتم. موقع گرفتن غذا که شد، ناگهان انگار باران تیر از آسمان می بارید، به مسئول تدارکات گفتم: اگر می شود یک کلاه آهنی به من بدهد و او هم بنده خدا یک کلاه آهنی به من داد و خدا را شکر، آن روز به سلامتی غذا و مواد اولیه را به سنگر رساندم.

هر بار که به پاسگاه می آمدیم، غذای نهار، شام و صبحانه فردا را تحویل می گرفتیم.

فردای آن روز مشغول کاری بودم که باز فرمانده ما به من گفت: پارسا برو و غذا را بیاور و من هم تند تند سوار بلم شدم و به سمت پاسگاه حرکت کردم.

وسطهای راه بود که یادم آمدم، نه کلاه آهنی خودم را آوردم و نه کلاه آهنی امانتی را، پیش خودم گفتم: عیب نداره ، دوباره از پاسگاه یک کلاه آهنی امانت می گیرم و فردا، هر دو کلاه آهنی را پس می دهم.

خلاصه خودم را به پاسگاه رساندم و غذا را هم گرفتم و به مسئول تدارکات گفتم: ببخشید، اگر می شود یک کلاه آهنی به من بدهید، کلاه آهنی خودم را فراموش کرده ام.

مسول تدارکات یک نگاهی به من کرد و گفت: نمی شود، دیروز هم یک کلاه آهنی بهت دادم، اینجا که بازار نیست هر روز یک کلاه آهنی بهت بدهم.

خلاصه آنروز با خواهش و التماس و اینکه مگر وضعیت دشمن را نمی بینید که مثل باران دارد تیر از آسمان می بارد و قول از اینکه فردا هر دو کلاه آهنی را خواهم آورد، یک کلاه آهنی گرفتم و خودم و غذاها را به سنگر رساندم.

صبح فردا، هر دو کلاه آهنی را کنار هم گذاشتم تا خدای نکرده آنها را فراموش نکنم و اگر قرار شد که بازهم من بروم، هر دو کلاه را به پاسگاه برگردانم.

صبجانه را که خوردیم، فرمانده به بچه ها گفت: امروز کسی دیگری برای آوردن غذا برود و دادخدا در سنگر بماند.

من هم بعد از شنیدن این خبر، پیش خودم گفتم: خوب چه بهتر، امروز کمی به کارهای خودم می پردازم و فردا کلاه آهنی ها را می برم تحویل می دهم.

نزدیکهای ظهر بود و من داشتم کارهایم را  انجام می دادم ، فکر مدرسه و چطور درسها را ادامه بدهیم و ... که یکهو فرمانده پیشم آمد و گفت: پارسا خیلی تند  و سریع باید بروی و این بار هم شما غذا را بیاوری.

گفتم: چی شده و قرار چیز دیگری بود، که فرمانده گفت: مشکلی پیش آمده و برای همین شما برو.

تند و تند آماده شدم و سوار بلم به سمت پاسگاه حرکت کردم. نزدیکیهای پاسگاه که شدم ، تیراندازیهای عراقیها هم شروع شد، این بار شدت تیراندازیها بیشتر بود و خمپاره های زمانی نیز شلیک می شد.

یکهو یادم آمد که وای، بازهم کلاه آهنی ها را فراموش کرده ام.

رفتم پیش مسئول تدارکات و غذا را گرفتم.

مسئول تدارکات رو کرد به من گفت: خوب پارسا، قولت را که یادت نرفته، کلاه آهنی های امانتی چی شد؟

نمی دانستم چی بهش بگم!
سرم را انداختم پایین و گفتم:ببخشید، بازهم فراموش کردم.

مسئول تدارکات گفت: بازهم فراموش کردی؟ پسر چکار داری می کنی؟

چیزی برای گفتن نداشتم و غذا را گرفتم و به سمت بلم حرکت کردم.

مسول تدارکات گفت: توی این باران تیر چطور می خواهی بروی؟

خوشحال شدم و گفتم :حتما دلش سوخته و می خواهد کلاه آهنی دیگری به من بدهد.

گفتم: راستی خیلی وضعیت بدی است  و ممکنه هر آن ترکشی به من بخورد، پس این دفعه هم به من یک کلاه بدهید، دیگه فردا حتما هر سه تا را می دهم.

مسئول تدارکات گفت: نه نمی شه، تا تو باشی و این قدر فراموش کار نباشی.

گفتم به خدا دیگه یادم نمی ره و خلاصه از من اصرار و از آون هم انکار.

صدای ما را فرمانده پاسگاه شنید و به سمت ما آمد و ماجرا را سوال کرد.

من ماجرا را برای فرمانده توضیح دادم و وضع امروز را هم گفتم و قول دادم که فردا حتما هر سه کلاه آهنی را برگردانم.

خلاصه بعد از قول من و صحبتهای فرمانده، کلاه آهنی سوم را هم گرفتم.

کلاه را سرم گذاشتم و به سمت بلم رفتم.

وسایل را گذاشتم و پارو را هم گرفتم و خواستم حرکت کنم که ناگهان یک چیز سنگینی به سرم خورد و نفهمیدم چطوری داخل آب افتادم.

بچه های پاسگاه من را از داخل آب بیرون کشیدند .

تمام  لباسهایم خونی شده بود.

ترکش خمپاره های زمانی، به کلاه آهنی خورده و آن را ترکردانده بود.

خلاصه خدا به  ما رحم کرد و اگر آن کلاه آهنی سوم به من داده نمی شد، نه دادخدایی بود و نه خاطره ای از کلاه آهنی سوم که امروز برای شما تعریف شود.

انتهای پیام/جامی