این داستان به ماجرای تخیلی سفر من و احد به چین و درگیر شدن به ماجرای تولید کویید19 می پردازد.
این داستان واقعی نیست.
توی خونه نشسته بودم و داشتم صندوق نامه های الکترونیکی خودمو نگاه می کردم.
یک نامه از جشنواره عکس کار بود که برایم ارسال شده بود.
چندی پیش بود که چند عکس را برای شرکت در این جشنواره ارسال کرده بودم و حالا جواب جشنواره برایم آمده بود.
با اضطراب نامه را باز کردم و متن آن را خواندم
باورتان نمی شود، یکی از عکسهای ارسالی من انتخاب شده بود و جایزه اش هم بلیط رفت و برگشت به کشور چین به مدت 2 هفته بود.
باور کردنی نبود ولی واقعیت داشت.
بلیط و تمام جزئیات نامه را مطالعه کردم و متوجه شدم که همه چیز آن درست است.
زمان حرکت به این تور گردشگری اواخر تابستان بود.
خبر این موفقیت در رسانه های مختلف منتشر شد و پیامهای تبریک ازسمت دوست و آشنا برایم ارسال می شد.
یکی از این پیامها از سمت دوست خوبم احد فرجاسی بود.
احد از دوستان قدیمی من در دانشگاه بود که به کارهای پلیسی علاقه داشت و الان نیز به عنوان یک کاراگاه خصوصیمشغول به کار است.
احد چند روز بعد از ارسال پیام تبریکش بهم گفت: می شه منهم با شما به این سفر بیایم؟
به احد پیام دادم که این سفر به شکل تور است و هزینه های آن را جشنواره داده و جزئیات سفر را باید از خود شرکت تور بپرسد.
احد 3 روز بعد بهم زنگ زد و گفت: شرکت برگزار کننده تور به شکل آزاد ولی با مجوز کار می کند و هر کسی می تواند در آن تور شرکت کند فقط هزینه های تو را جشنواره داده است.
گفتم: راستی هنوزم هم می خواهی بیایی؟
احد گفت: اگرچه هزینه ی این سفر حدود 12 میلیون تومان است ولی چون پول سفرش را هدیه گرفته ، قصد دارد به همراه من به این سفر بیاید.
خیلی خوشحال بودم از این که در این سفر که باید تنها و در یک جمع نا آشنا بروم، یکی از دوستان خوبم همراه من هست.
این چند ماه خیلی اضطراب داشتم ولی خوب کارهای مختلفی هم انجام دادم.
دستور خریدهای مختلف و پیغام و پسغام های زیادی از دور و برم بود.
تازه از این ها گذشته دستورهای مختلف بچه ها و خانم و خلاصه هر کسی پیام و انتظاری .
زمان خیلی کند گذشت ولی به هر حال گذشت و رسیدیم به زمان حرکت.
صبح زود خودمان را باید به فرودگاه بین المللی حضرت امام خمینی (ره) تهران می رساندیم و بهمین خاطر شب قبلش با اتوبوس به تهران آمدیم و خلاصه به همراه یک ساک بزرگ و کلی خورده ریزه درونش وارد فرودگاه شدیم.
در فرودگاه با اعضای تور و رئیسش آشنا شدیم و بعد از 2 ساعت و طی کردن مقدمات پرواز، سوار هواپیما شدیم تا به مقصد پکن حرکت کنیم.
توی هواپیما مثل من 3 نفر دیگه هم بودند که برنده مسابقه شده بودند.
یک خانم که به همراه همسرش آمده بود و یک خبرنگار مرد که مال یک خبرگزاری خارجی بود که در ایران زندگی می کرد.
بعد از چند ساعت پرواز و رسیدن به کشور چین، در فرودگاه پکن فرود آمدیم.
در فرودگاه سوار یک خودروی ون شدیم و به سمت هتل درنظر گرفته شده حرکت کردیم.
شهر پکن، یک شهر شلوغ و پرجنب و جوش بود.
از رئیس تور خواستم که اگر بشود، من و احد در یک اتاق 2 نفره باشیم و اونهم که از نظر مالی برایش تهیه اتاق 2 نفره به صرفه تر بود، این پیشنهاد را قبول کرد.
شب اول را با همه فکر و خیالها و تصوراتی که از چین و مردمش داشتم به خواب رفتم و صبح برای نماز بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز به سراغ پنجره اتاق هتل آمدم و با دیدن فضای بیرون فهمیدم که واقعا بیدارم و اینجا هم چین است.
صبح بعد از خوردن صبحانه، رئیس تور به ما برنامه گردش در شهر را داد و گفت: در طی این 2 هفته، برخی از برنامه ها مانند : بازدید از دیوار چین و شهر ممنوعه و ... با تور است و زمانهایی نیز به شکل اختیاری است و خود اعضاء می توانند به شکل فردی از نقاط مختلف بازدید کنند.
روز اول برنامه بازدید بعد از نهار بود و ما تا ظهر می توانستیم هرجا دوست داشتیم برویم.
با احد تصمیم گرفتیم که به داخل شهر برویم ، دوربینم را برداشتم و رمش را نیز گذاشتم.
به یک بازار شلوغ اطراف هتل وارد شدیم، همه چیز داشت از میوه و سبزی و ... تا ماهی و خرچنگ و حتی مثل شهرهای خودمان ، غذاپزهای سیار.
داشتم از چیزهای مختلفی که می دیدم و برایم جذاب بود، عکس می گرفتم که متوجه چند نفر هیکلی شدم.
برایم عجیب بود که چینیهای قدبلند و هیکلی هم وجودداشته باشند.
خلاصه عکسهای مختلفی گرفتم و بعد از چند ساعتی دور زدن به سمت هتل برگشتیم.
به اتاق که برگشتیم ،برای این که برای عصر رم دوربین خالی باشد تا بتوانم عکسهای زیادتری بگیرم، لب تاب را روشن کردم و خواستم عکسهای رم را وارد لب تاب کنم.
داشتم عکسها را می دیدم که در بین عکسها متوجه همان مردان هیکلی با چشمهای بادمی شدم.
روی لباس یکی از اون مردان، چیز عجیبی وجود داشت که توجه منو به خودش جلب کرد.
گوشه یقه کت یکی از اون مردها، مارکی بود که رنگهاش توجه منو به خودش جلب ،وقتی زوم کردم متوجه شدم که شبیه ...
این داستان ادامه دارد...
نویسنده: رضا جامی