این داستان به ماجرای تخیلی سفر من و احد به چین و درگیر شدن به ماجرای تولید کویید19 می پردازد.
قسمت آخر:
باورتون می شه توی این بازار سگ و مار و سوسک و هشت پا و خفاش و جوجه تیغی و حتی مورچه خوار رو هم می پختند.
کنار هر آشپزخانه سیار توی بازار، قسمتی بود که حیوانات زنده ای نگه داشته می شد که در صورت لزوم ، برای طبخ آماده می شد.
به احد گفتم: این بازار رو فردا هم می خوام بیام و یک گزارش اجتماعی تهیه کنم.
خلاصه داشتیم به سمت هتل می اومدیم و منم هر از چندگاهی عکسی می گرفتم، که ناگهان به چیز عجیبی برخوردیم، یک فرد چینی که چند فرد هیکلی اونو همراهی می کردند و توی دستهای این فرد چینی، یک سامسونت سفید رنگ بود.
کیفو که دیدم دکمه رکوردو زدم و شروع کردم به فیلم برداری از بازار و به خصوص رفت و آمد این چند نفر.
اونها به بازار آمدند و از توی بازار به سمت ماشینی حرکت کردند.
احد بالافاصله یک ماشین گرفت و به من هم گفت: زود بپر سوار شو که کار داریم.
راننده از ما به انگلیسی پرسید: کجا می خواهید بروید؟
احد به راننده گفت: می شه دنبال دوستانمون که توی اون ماشین هستند و محققند برود ؟
راننده بدون اینکه چیزی به ما بگه، دنبال ماشین اونها حرکت کرد.
چند خیابان اونطرف تر، ماشین اونها کنار یک ساختمان که روش نوشته شده بود، لابراتوار، ایستاد و اون چند نفر هم از ماشین پیاده شدند و وارد اون ساختمان شدند.
منهم از این حرکات فیلم گرفتم.
خلاصه از ماشین پیاده شدیم و با کمی من من کنان و برای این که راننده به ما شک نکند، یواش یواش به سمت ساختمان آزمایشگاه حرکت کردیم.
قبل از توقف دوبراه از این حرکات فیلم گرفتم.
راننده که رفت، با احد به روبروی ساختمان رسییدیم.
ساختمان آزمایشگاه ، یک ساختمان بزرگ بود که با اینکه شب شده بود، هنوز کارکنانش در حال کار بودند، انگار یک پروژه حساس رو دنبال می کردند.
احد به من گفت: تو برو اونور خیابان و اگه دیدی من تا نیم ساعت دیگه نیومدم، به این شماره زنگ می زنی و به کسی که پشت خط بود، وضعیت منو می گی.
من به سمت اونور خیابان آمدم و احد هم به سمت ساختمان رفت و زنگ در ورودی آزمایشگاه رو زد و بعد از چند دقیقه ،احد وارد ساختمان شد و چند نفر اونو با خودشان به درون ساختمان بردند و من دیگه چیزی ندیدم.
بیرون اون ساختمان داشتم از اضطراب می مردم که بعد از نیم ساعت دیدم احد بیرون آمد و به سمت دیگه ی خیابان رفت.
به سمتش دویدم و خودمو بهش رسوندم.
احد با اشاره به من فهماند که نباید چیزی بپرسم و خودش شروع به حرف زدن کرد.
سلام آقا علی، خواستم پاکت نامه اون آقای چینی رو بهش بدم که یکم طول کشید.(احد معمولا منو به این شکل صدا نمی کرد و حدس زدم حتما چیزی هست که این طوری منو صدا می کنه)
خلاصه کلام احد همین بود و بلافاصله ماشینی گرفتیم و به سمت هتل حرکت کردیم.
آقای خوبرویان نگرانمون شده بود و چندین بار به ما زنگ زده بود . البته من هر بار بهش می گفتم : الان داریم می آییم و دنبال یک خرید هستیم.
وقتی به هتل رسیدیم، آقای خوبرویان توی سرسرای هتل منتظر روی مبل نشسته بود، ما رو که دید، به ساعتش نگاه کرد و گفت: خیلی زود آمدید، اینجا باید با گروه همراه باشید
و من نمی تونم برنامه های هتل و گروه را به خاطر شما تغییر بدهم.
از آقای خوبرویان عذرخواهی کردیم و اونهم دو بسته محتوی میوه بهمون داد و گفت: به جای شام فقط امشب می تونید میوه بخورید.
به سمت اتاق رفتیم و احد بالافاصله به حمام رفت و بعد از نیم ساعت درحالی که همراه یک کیف پلاستیکی بیرون اومد، بهم گفت: یک گیرنده روی لباسش بود.
به احد گفتم: یعنی الان می شه بهم توضیح بدی که چرا اونجا رفتی و اونجا چی اتفاقی برات افتاد؟
احد گفت: رفتم به اونجا و به انگلیسی که ببخشید این آقای آمریکایی که اینجا وارد شد و همراهاش کجا شدند؟
نگهبان اونجا به هم گفت: یک لحظه منتظر باشید.
بعد از چند دقیقه منو به اتاقی برد که توی اونجا یک مرد چینی بود که روی میزش نوشته شده بود: دکتر لی سان ونلیانگ
به اون گفتم: ببخشید من این پاکت را از روی زمین پیدا کردم و این پاکت از بین وسایل اون مردی که فکر می کنم آمریکایی است و وارد این ساختمان شد، افتاده است.
دکتر لی سان، پاکت را گرفت و وقتی به توش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: شما کجایی هستید؟
به دکتر گفتم: ایرانی هستم و دکتر گفت: ممنونم از این که پاکت را به ما رساندید ولی چیز مهمی نبوده و می تونه مال خود شما باشد.
از اونها تشکر کردم و وقتی خواستم بیایم، احساس کردم چیزی بهم چسبید بهمین خاطر ازت خواستم با من حرف نزنی.
گفتم: به نظرت اونا بهت شک نکردند؟
احد گفت: اگه خیلی اونا رو باهوش ندونیم، باید اینطوری فکر کرد ولی باید از این به بعد بیشتر مواظب باشیم.
به احد گفتم: حالا نزدیک پنج روز است که در چین هستیم و چه اتفاقاتی که در این چند روز افتاده، به نظرت این اتفاقات چه معنایی داره؟ راستی احد چرا دنبال این قضایا رو داری می گیری؟
احد بهم گفت: مگه نمی دونی که من کاراگاه هستم و این پیگیریها هم توی خونمه و همشم از روی کنجکاویه کاراگاهیه.
به احد گفتم: راستی یادته اون شب چند مهمان جدید وارد هتلمان توی پکن شد و اونها همونهایی بودند که توی اون ساختمان شیشه ای شده بودند همچنین جریان اون بهم ریختگی ون به نظرت عجیب نبود؟
احد گفت: در مورد حضور این چینیها تحقیق کردم، اونها تازه به پکن آمده بودند و اتفاقی برای اقامت به هتلی آمده بودند که از شانس بد اونها ما هم توی اون بودیم و در خصوص بهم ریختگی ون هم مشخص شد که برخی از سارقان چینی به سراغ ون مسافران توریست می آیند که اقدامات ایمنی خودرویشان ضعیف است.
گفتم: به نظرت این ماجراها تا کجا می تونه ادامه پیدا کنه و قبل از تمام شدن دوره سفرمون به نتیجه ای هم می رسیم؟
احد گفت: مهم اینه کنجاویهامون تموم شدنی نیست؟ شایدم من اینجا بمونم تا ماجرا رو پیگیر بشم.
شب بالاخره با همه فکرها و صحبتها و اتفاقاتی که برایمون افتاده بود، خوابیدیم.
صبح برای نماز بیدار شدیم و من بعد از خوندن نماز به سراغ لب تاب رفتم و سراغ اخبار را گرفتم.
توی یکی از سایتهای خبری خارجی خبر یک تور تفریحی درج شده بود که توسط یک کشتی مسافربری زیبا به نام دیاموند پرنسس انجام می شد.
این کشتی بسیار زیبا نزدیک به 4 هزار نفر گنجایش داشت.
توی ایران هم برنامه های هفته دولت در حال اجرا بود.
صبح دوربینمو برداشتم و برای صبحانه به سالن غذاخوری رفتیم.
توی سالن غذاخوری، آقای خوبرویان گفت: امروز قراره در همین کنار دریاچه شرقی باشیم و احتمالا قایق سواری هم داشته باشیم و عصر هم به بازار می رویم.
به احد گفتم: می شه امروز ما هم کنار دریاچه باشیم و دنبال چیزی نریم.
احد گفت: باشه و با گروه به سمت دریاچه به صورت پیاده روی رفتیم.
واقعا دریاچه زیبایی بود.
من و احد روی یک صندلی نشستیم و به دریاچه نگاه می کردیم.
به احد گفتم: اگه اینجا ایران بود الان می رفتیم روی چمن و یک دل سیر دراز می کشیدم ولی حیف که اینجا ایران نیست.
توی همین فکرها بودیم که یک خودروی تشریفاتی بسیار زیبا از کنارمان رد شد.
احد تا خودرو از کنارمان رد شد، از جاش بلند شد و گفت: زودباش پاشو بریم.
به احد گفتم: کجا باید بریم؟
احد گفت: می دونی توی ماشین کی بود؟
گفتم: نه؟
گفت: این همون دکتره لی سان بود.
گفتم: خوب باشه به ما چی؟
احد گفت: بیا تا معلوم بشه برای چی.
با احد به دنبال ماشین رفتیم، ماشین برای این که در منطقه دریاچه شرقی حرکت می کرد، آهسته می راند، انگار برای دیدن این منظره آمده بود.
خودروی دکتر لی سان به سمت داخل شهر حرکت کرد.
احد یک ماشین گرفت و با ماشین پشت سر دکتر حرکت کردیم.
احد همین جوری به راننده گفت: بازار می خواهیم برویم.
راننده به سمت بازار رفت و جالب این بود که ماشین دکتر هم به سمت بازار می رفت.
اول بازار ماشین دکتر ایستاد و ما هم کمی عقب تر از ماشین دکتر توقف کردیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
دکتر لی سان به سمت بازار حرکت کرد و از یک فروشنده زن، یک مقدار گوشت خرید و به اون زن، مقداری پول داد.
جالب بود که پولها نوی نو بودند و حتی تا هم نخورده بودند.
دکتر بعد از همین یک خرید بلافاصله و با اضطراب به سمت ماشین حرکت کرد و از اونجا دور شد.
احد به من گفت: عکس گرفتی؟
گفتم: از چی ؟ من فقط از دریاچه یک عکس گرفتم و اصلا مگه گذاشتی من عکس بگیرم.
احد گفت: از خرید دکتر که عکس نگرفتی حداقل حالا از این بازار و این فروشنده های آقا و خانم عکس بگیر دیگه.
گفتم: چشم و چند تا عکس از داخل بازار گرفتم.
امروز ششمین روزیه که از شهرمون دور شدیم و به این سفر تفریحی مثلا آمدیم.
با ماشین به سمت دریاچه رفتیم و به کنار گروه برگشتیم.
آقای خوبرویان پیشمون آمد و گفت: شما دوتا رو یک چیزی می شه ، تا باهاتون کار دارم، یکهو گم و گور می شین.
اصلا با شما خبرنگاران نمی دونم چکار کنم.
تازه فهمیدم که احد خودشو به عنوان خبرنگار به آقای خوبرویان معرفی کرده است.
خلاصه نزدیکان ظهر بود، رفتیم وضو گرفتیم و گوشه از پارک شرقی ، نماز ظهر و عصر را خواندیم.
بعد از نماز، به همراه گروه به سمت سالن غذاخوری نزدیک دریاچه رفتیم و غذا رو توی این سالن غذاخوری اونجا خوردیم.
توی سالن احد بهم گفت: دکتر لی سان هم اومده توی همین سالن داره غذا می خورده.
گفتم : شوخی می کنی؟
گفت: نه باور کن شوخی نمی کنم و به گوشه ای از سالن غذاخوری اشاره کرد.
احد راست می گفت: همون دکتره که توی بازار دنبالش رفته بودیم، اومده بود توی همین سالن و داشت غذا می خورد.
احد گفت: دوربینتو بهم می دی؟
گفتم: باشه و دوربینو بهش دادم.
احد گفت: بیا دنبالم.
احد اینو گفت و به سمت دکتر حرکت کرد و منم دنبالش راه افتادم.
وقتی به میز دکتر رسیدیم، احد به دکتر سلام کرد و از آقای دکتر خواست اگر می شه یک عکس با ما بگیره.
آقای دکتر عذرخواهی کرد و گفت: حال خوبی نداره و نمی تونه با ما عکس بگیره و خواست که از میزشم فاصله بگیریم.
احد و من بعد از این جمله دکتر لی سان به سمت میزمان حرکت کردیم و تو بین راه احد مدام به سمت دکتر نگاه می کرد و من متوجه شدم که داره با دوربین از دکتر عکس یا فیلم می گیره.
هنوز به میزمان نرسیده بودیم که چند نفر از بیرون به سمت میز دکتر آمدند.
شاید باورتون نشده که این چند نفر حداقل برای من و احد خیلی آشنا بودند.
درست حدس زدید، اینها همون چند نفری بود که در پکن هم همراه ما بودند.
اونها دستکش دستشون بود و بدون اینکه از دکتر اجازه بگیرند، دور میزش نشستند و پاکتی رو به اون دادند و بعد از مقداری صحبت از دکتر خداحافظی کردند و از آنجا دور شدند.
احد گفت: یک بار دیگه باهام میای؟
گفتم: باز شروع شد. خدا کنه این ماجراها ارزششم داشته باشه.
اینو گفتم و دنبال احد راه افتادم.
احد دوباره دست به جیب شد و یک ماشین گرفت و با هم به دنبال ماشین اونها حرکت کردیم.
ماشین اونها به سمت بازار می رفت و ما هم دنبالشان راه افتادیم.
توی بازار ، یکی از اون مردها به سمت همان پیرزن رفت و ازش مقداری گوشت خرید، نمی دونم گوشت چی بود ولی انگار اصلا براش مهم نبود که گوشت چی هست و بعدشم پول گوشت رو به اون پیرزن داد، جالبش می دونید چی بود؟ پولها دقیقا شبیه همون پولهایی بود که دکتر بهشون داده بود با این تفاوت که دکتر دستکش نداشت ولی این مردها همشون دستکش داشتند.
انگار ماموریت داشتند، هر کدوم به سمت یک مغازه دار و غرفه دار رفتند و چیزی خریدند و عین همون شکل پولهای دکتر رو به فروشنده ها دادند و انگار ماموریتشون تمام شد و به سمت ماشینشون حرکت کردند.
من از همه حرکتهای اونها داشتم فیلم می گرفتم و خدا خدا می کردم که حافظه رم دوربین اونقدر جا داشته باشه که بشه این صحنه ها رو ضبط کنم چون می دونستم که احد حتما بعد از این قضیه ازم می پرسه که فیلم گرفتی یا نه و اینکه همشو ضبط کردی یا نه؟
با رفتن اون چند مرد ، قبل از اینکه احد ازم بپرسی که فیلم گرفتم یا نه، بهش گفتم: همشو ضبط کردم.
احد یک لبخندی زد و گفت: دیگه کاربلد شدی، حتما استخدامت می کنم.
به احد گفتم: به فکر استخدام من نباش داداش، من استخدام هستم ، باید به فکر خودت باشی.
احد لبخندی زد و رو به من کرد و گفت: الان مهمان من بیا بریم یک بستنی بخوریم، احد اینو گفت و به سمت یک بستنی فروشی رفت.
خلاصه خوب بود، یک بستنی مهمان احد بودن خیلی خوش بود.
می خواستیم به سمت دریاچه برویم که یک هو آقای خوبرویان و اعضای گروه را توی بازار دیدیم.
آقای خوبرویان با دیدن ما یک سری تکان داد و گفت: بازم شما!
خلاصه با اعضای گروه شروع به دیدن بازار کردیم.
راستشو بخواهید، دور زدن با گروه از دور زدن تنهایی بیشتر می چسبه، البته در یک کشور غریب نه توی شهر خودمان ، توی شهر خودمون، دور زدن فقط همراه خانواده کیف داره.
عصر رو تا 2 ساعت توی بازار بودیم، من که اصلا چیزی از خوردنیهای بازار رو دوست نداشتم بخرم، بهمین خاطر فقط عکس می گرفتم.
بالاخره دیدن بازار با اعلام آقای خوبرویان تمام شد و ما هم به سمت هتل حرکت کردیم.
فردا روز هفتم ما در کشور چین است و ما یک هفته ای می شود که از ایران خارج شدیم.
امروز خیلی خسته شدیم و به احد گفتم: دلم می خواهد بعد از رسیدن به هتل ، اول یک دوش خوب بگیریم و بعد از خواندن نماز و خوردن شام، فقط بخوابم.
آقای خوبرویان به ما گفت: فردا وسایلمان را باید جمع کنیم ، چرا که فردا قرار است به جای دیگری برویم.
صبح روز هفتم شهریورماه 1398 است و ما برای دیدن سربازان سفالی به استان شاآنشی خواهیم رفت .
وسایل را داخل ون گذاشتیم و چون فاصله ووهان تا محل این سربازان سفالی زیاد نیست قرار شد با ون برویم که زیباییهای منطقه را هم بیشتر ببینیم.
قبل از ظهر به محل موزه تاریخی سربازان سفالی رسیدیم.
نماز را خواندیم و نهار را هم خوردیم و بعد وارد موزه شدیم.
باورتان نمی شود، هزاران سرباز که تقریبا هیچ کدامشان شبیه هم نبودند و همه از جنس سفال بودند.
چند صد کالسکه سفالی و وسایل دیگری که انگار انسانهایی بودند که به خاطر یک اتفاق به این شکل درآمده بودند.
دیدن این آثار تاریخی بیش از 2هزار ساله، از دو حالت برایم خوب بود ، هم از این که این اثر تاریخی را می دیدم و هم از این که یک روز بدون حاشیه را پشت سر می گذراندیم.
بعد از دیدن این اثر تاریخی، آقای خوبرویان به ما گفت: یک سفر چند ساعته به شانگهای داریم که با قطار انجام می شود.
بعد با همان ون به سمت ایستگاه قطار رفتیم و از اونجا هم به سمت شانگهای حرکت کردیم.
نیمه های شب به شانگهای رسیدیم و همان زمان هم به سمت هتل حرکت کردیم و قرار شد به خاطر طولانی بودن زمان سفر، فردا از عصر به گشت و گذار بپردازیم.
اون شب اگرچه روز قبلش هیچ اتفاق خاصی برایمان نیافتاده بود، ولی همش خوابهای آشفته می دیدم.
صبح احد منو برای نماز بیدار کرد ،منم نماز را خواندم ولی باز دوباره خوابیدم. نمی دانم ساعت چند بیدار شدم ولی وقتی بیدار شدم، احدو دیدم که هنوز روی سجاده اش نشسته و داره به گوشیش نگاه می کنه.
به احد گفتم: تو بعد از نماز نخوابیدی؟
احد رو به من کرد و گفت: خوابم نمی برد.
گفتم: چرا باز چیزی شده؟
احد با نگرانی گفت: فکر می کنم این اتفاقاتی که این چند روزه ما دیدم نشان دهنده خبرهای ناراحت کننده ای است که به زودی باید به چشم ببینیم.
گفتم: احد از چی داری حرف می زنی؟
احد بهم گفت: دیشب وقتی تو خوابیدی، رفتم به سراغ اون لباسم که توی کیف پلاستیکی گذاشته بودم، منظورم همون وسیله ای بود که فکر کردم اون دکتره لی سان بهم وصل کرده است.
گفتم : خوب، مگه گیرنده نبود؟
احد گفت: نه ، شکلش شبیه گیرنده ها بود ولی وقتی بازش کردم، یک رم بود که داخلش هم عکس و هم اطلاعات محرمانه ای است که بسیار تکان دهنده می باشد، تازه فهمیدم چرا دکتر وقتی فهمید من ایرانی هستم یک لبخند بهم زد و بهم گفت: می تونی بری.
به احد گفتم: حالا اطلاعات توی رم رو دیدی؟
احد گفت: فقط عکسهاشو تونستم ببینم و اگر زحمتی نیست لب تابتو روشن بکن تا بتونم بقیه اطلاعات رو هم ببینم.
گفتم: مگه من حرفی زدم که نباید دست به لب تاب بزنی؟ خوب می رفتی و برش می داشتی، اینو گفتم و لب تاب رو برای احد آوردم و بهش گفتم: از این به بعد هر وقت لازم داشتی، لب تابو برمی داری و رودربایستی هم نمی کنی.
احد لب تاب و روشن کرد و رم رو داخل دستگاه گذاشت.
توی رم به زبان چینی و لاتین مطالبی نوشته شده بود، چندین عکس هم بود که چند تاش به نظر مربوط به خانواده دکتر بود .
احد به سراغ ترجمه متنها رفت و البته یک سری از اطلاعات رم رو هم برای کسی ایمیل کرد.
یک ساعت بعد ، احد پیشم آمد و گفت: این پزشک اسیر یک گروه تروریستی آمریکایی - صهیونیستی شده و دارند روی یک پروژه ساخت بیماری کار می کنند و این دکتر بنده خدا هم چون جان خانواده اش در خطر هست مجبور به حرف شنوی از اونها داره وگرنه اونها جان خانواده اش را خواهندگرفت.
احد گفت: توی این نوشته مشخص نکرده که این ویروس چیه، البته یا مشخص نکرده و یا اگر مشخص کرده ،من هنوز هنوز نشده ام و تازه هنوز نمی دانم قضیه بازار و اون خرید و تکرار اون خرید توسط اون آدمها که این دکتر را تحت نظر داشتند، چیه؟برای همین هم اون اطلاعاتو برای دوستان قابل اعتمادم فرستادم تا خیلی زود بهم خبر بدهند.
احد دوباره به فکر رفت که یک هو یک ایمیل برای اون آمد.
احد ایمیل رو که باز کرد، چون روبروی من بود، متوجه شدم به زبانی بود که من تا به حال ندیده بودم.
احد به من گفت: من باید به ایران برگردم و دوست دارم تو هم با من بیایی.
گفتم: احد چی میگی؟ هنوز چند روز از زمان سفرمان مانده و هزینه سفر برگشت رو هم من ندارم .
احد گفت: من باید برگردم و ازت می خوام که اگر می مونی این کارها رو برام انجام بدهی.
به احد قول دادم که کارهایی رو که خواسته بود، براش انجام بدهم.
احد یک بلیط برای تهران رزرو کرد، ساعت پرواز برای فردا بود.
احد به من گفت: مطالبی که بهت می گم به هیچ کس نباید بگی، قول می دهی؟
گفتم: مگه تا به حال از من بی اعتمادی دیدی؟
احد گفت: نه ولی این مطالبی که بهت می گم خیلی مهمه و باید خیلی مواظب باشی.
احد اینو گفت و شروع کرد به گفتن حرفهاش.
من از طرف سپاه قدس برای تحقیق بر روی یک سری اقدامات آمریکاییها برای یک پروژه ی عجیب که در چندین مرکز تحقیقاتی در حال ساخت بوده، انتخاب شدم و باید به چین می آمدم.
حرکت ما درست زمانی بود که تو هم می خواستی بیایی و آمدن با شما و تحت عنوان گردشگر ،کار منو آسان می کرد.
ما باید کاری می کردیم که بتونیم جلوی ساخت این چیز عجیب که به نظر یک نوع بمب خاص است و قرار بود علیه مردم به کار گرفته بشود، بگیریم.
حالا با اطلاعاتی که به طور معجزه گونه ای به دستمان رسیده، شاید بتوانیم جلوی این کار (ساخت بمب) را بگیریم.
فردا که من رفتم، یادت باشه تقریبا آخرین روزی که در چین بودید، یک نامه به آقای دکتر لی سان بفرستی و بهش سلام برسانی و ازش بخواهی که حتما مطالبش را به
دولتمردان کشورش برساند و برای اینکه حرفهای تو رو باور کند، عکسها را برایش بفرست و بهش بگو، شانه دوستت هنوز کمی درد می کند، بابت وقتی که اون گیرنده را به او وصل کرده ای.البته احد به من فهماند که وقتی به دکتر پیام می دهم نام مرا محمد بگوید.
فردا صبح دوباره احد منو صدا کرد و گفت: دوستانش اون اطلاعتو ترجمه کرده اند و متوجه شده اند که آمریکاییها بیماری را درست کرده اند که به زودی باید آن را در یک عملیات برون مرزی منتشر کنند که این بیماری در مدت کوتاهی در جهان منتشر خواهد شد.
احد گفت: انتشار این ویروس هم زمان در چند نقطه از فضاهای اجتماعی بزرگ در اطراف کشور چین آغاز می شود و در این حمله آمریکاییها چندین هدف راه مد نظر قرار داده اند.
احد این را گفت و ادامه داد: فکر کنم ما دیر جنبیدیم و احتمالا باید به زودی منتظر آغاز انتشار بیماری بزرگ باشیم.
من و احد فردا تا شب هم با هم در شانگهای دور زدیم، ساعت پرواز احد حدود ساعت 11 شب بود ، احد از همه به خصوص از آقای خوبرویان، خداحافظی کرد و حلالیت خواست و وسایلش را گرفت و خواست که حرکت کند، گفتم: احد ایست کن منم با دوربینم می خوام باهات تا فرودگاه بیام.
با احد به سمت فرودگاه حرکت کردیم.
ساعت 9 و نیم شب داخل فرودگاه بودیم و منتظر اعلام شماره پرواز و انجام مقدمات ، پرواز احد که ساعت 11 شب بود.
کنار احد نشسته بودم که یک نفر از روبرو به سمت ما آمد، قیافش را اصلا نمی شناختم، به احد گفتم: به نظرت این فرد داره به سمت ما میاد؟
احد به اون نگاهی کرد و بعد گفت: این همراه اونه و از آشناهاست ولی چینیه.
اون فرد به ما رسید و به فارسی دست و پاشکسته، حال و احوال کرد.
بعد از اعلام اطلاعات پرواز، از احد خداحافظی کردیم و احد به سمت گیت پرواز حرکت کرد.
بعد از اینکه پرواز حرکت کرد، من هم خواستم به سمت محل اقامت بیایم که همون آشنای احد پیشم آمد و گفت: احد از دوستان خوبش است و اونهم قصد دارد به من کمک کند، این جمله را گفت و منو سوار موتورش کرد و به سمت هتلمان برگرداند.(بعدها احد به من گفت: یکی از کسانی که در طی این مسافرت مدام در اطرافمان بوده و ما را کمک می کرده ،همین فرد چینی بوده است.)
اون پنج روز باقی مانده اگرچه جاهای دیدنی زیادی را توی چین رفتیم ولی هیچ کدام از اون روزها به اندازه روزهای پرهیجان بودن با احد نبود.
روز آخر از شانگهای باید به سمت ایران برمی گشتیم، طبق قرار قبلی در فرودگاه یک ایمیل به دکتر لی سان لیانگ فرستادم و همان طور که احد
گفته بودم برایش نوشتم و به دکتر گفتم: محمد از من خواست به شما نامه بنویسم ، چرا که او دسترسی به اینترنت ندارد .
دکتر دیر پاسخ داد ولی وقتی بهش فهماندم که احد(به او همان طور که احد خواسته بود از نام محمد به جای احد، استفاده کردم) رفته، خیلی ناراحت شد.
به دکتر گفتم: محمد گفت: حتما هرچی می دونه به معتمدان دولتی چین اطلاع بدهید ، چرا که درگیر مسئله بسیار حساسی شده اید که احتمال زیاد این مسئله بسیار
تکان دهنده باشد و حتی این اتفاقات از چین هم فراتر برود.
دکتر به من گفت: سعی خواهد کرد و از من هم تشکر کرد.
ما به ایران برگشتیم.
وقتی به ایران رسیدم سراغ احد رو گرفتم، به من گفتند که احد برای یک سفر زیارتی به کربلا رفته است.
اواسط مهرها بود که یک ایمیل برایم ارسال شد که در آن دکتر به من پیام داده بود و درخواست کرده بود هرچه در خصوص محمد می دانم برای او بنویسم چرا که برای او
لازم است.
به این نامه دکتر شک کردم، چرا که مشکوک بود.
احد به من گفته بود که اگر مطالب مشکوکی بهم رسید به یکی از دوستانش خبر دهم، برای همین منظور نامه را به دوست احد ایمیل کردم.
صادق که از دوستان خوب احد بود خیلی زود با من تماس گرفت و آدرس خانه را پرسید و نیم ساعت به خانه ما آمد.
صادق وقتی پیشم آمد به من گفت: دکتر تحت فشار است و احتمالا قضیه لو رفته و احتمالا آنهایی که دکتر را گرفته اند او را تحت فشار گذاشته اند و خواسته اند که
بفهمند که دکتر آیا اطلاعاتش را به کسی داده است یا نه؟
وقتی به نامه دکتر جواب ندادم، دوباره یک ایمیل دیگری از سوی دکتر آمد و دکتر ازم خواسته بود یک عکس از ایران برایش بفرستم.
به صادق موضوع را گفتم و صادق گفت: فقط به شکل متن جواب نامه را بدهم.
بعد از آخرین پیام دکتر، دیگر خبری از دکتر برایم نیامد.
یک ماه بعد، احد فرجاسی، دوست خوبم در کربلا مورد سوء قصد قرار گرفت ولی شکر خدا این سوء قصد به خیر گذشت و او به ایران برگشت.
وقتی احد رو به بیمارستان آورده بودند،به عیادتش رفتم و ماجرا را پرسیدم، احد گفت: توی هتلی در کربلا بودم که یک گروه به اتاقم آمدند و بعد ا بستن دست و پاهایم، تمام اتاق را بهم ریختند و یک سری اطلاعات توی گوشیم را برداشتند و بعد هم چند گلوله به سمتم شلیک کردند و می خواستند که مرا بکشند که دوستانم به دادم رسیدند و با آنها درگیر شدند و توانستند آنها را بکشند.
روزها گذشت و اواسط آذرماه بود که خبر انتشار ویروس کرونا(کویید 19 ) در جهان منتشر شد و بعد از مدتی هم خبر فوت دکتر لی سان ویانگ هم آمد.
آری متاسفانه دکتر لی سان به حرفهای احد گوش نکرد ولی ورودی که احد و دوستانش به این ماجرا کردند، باعث شد که آمریکایها دیرتر از موعد انتشار ویروس
را آغاز کنند و این دیر شدن به گونه ای بود که مردم کشورشان اگرچه اطلاعاتی در این خصوص داشتند ولی تاخیر موجب شد که به هنگام بروز بیماری
زیاد آن را جدی نگیرند و فراگیری کویید19 در آمریکا نیز به شدت افزایش یابد.
ما بعدها از طریق همان دوست چینیمان فهمیدیم که اجرای آن روز آن دکتر و آن چند مامور در بازار چین فقط مانور بوده است و اصل ماجرا کمی دیرتر و اواسط آبان ماه به مرحله ی عملیات واقعی وارد می شود.
حالا چندماه است که جهان درگیر یک ویروسی شده که توسط آمریکاییها ساخته شده و در جهان منتشر شده است و این ویروس جهش یافته این روزها
دگیر حتی به برنامه ریزیهای سازندگانش نیز عمل نمی کند.
انتهای پیام/رضا جامی - فروردین 1399