داستان زیر مربوط به نوجوان ماهی فروش و غار نمکی جزیره هرمز است.
ادبیات داستانی، از جمله مجموعه های فرهنگی ملیتها برای انتقال آثار و ارزشهای بومی آنها می باشد.
داستان زیر نیز بر همین اساس نوشته شده است.
داستان ما مربوط به غار نمکی جزیره زیبای هرمز است.
قهرمان داستان ما کسی نیست جز نوجوانی خوش بر و چهره به نام هرمز.
هرمز از نوجوانان زحمت کش جزیره بود که چندسالی از فوت پدرش می گذشت و او یک تنه داشت زندگی خودش به همراه مادر و خواهر کوچولوش را می چرخوند.
کار هرمز فروش ماهی بود. ماهی ها را از صیادان دیگر می گرفت و به درب خانه مردم می برد و به این شکل کمک خرج خانواده بود.
مادر هرمز هم در خانه مردم کار می کرد و به این شکل زندگی را می چرخواندند.
هرمز همیشه پیش خودش فکر می کرد که ای کاش آنقدر پول داشت که دیگه مادرش نیاز نبود در خانه مردم کار کنه و اونهم مجبور باشه به جای بازی و شادی مثل بقیه بچه ها مجبور باشه که از صبح تا شب مشغول فروش ماهی درب خونه مردم باشه.
روزی هرمز وقتی ماهی ها را از بازار صیادان تحویل گرفت، متوجه شد که یک ماهی عجیب ولی کوچیک روی زمین افتاده ولی هنوز زنده است.
به فروشنده ماهی ها گفت: این ماهی چیه؟
صیاد نگاهی به ماهی نحیف و کوچیک کرد و گفت: این ماهی از ماهی های تور من بود ولی چون کوچیک بود، می خوام بندازمش برای گربه ها.
هرمز جوان به صیاد گفت: می شه این ماهی را من برارم؟ آخه می خوام ببرم برای خواهر کوچیکم.
صیاد با بی میلی به هرمز گفت: مشکلی نیست، اونو تو برش دار.
هرمز ماهی را برداشت و اونو توی یک پلاستیک که از آب دریا کرده بود، گذاشتش.
ماهی کوچولو که توی آب دوباره جان گرفته بود، مدام ورجه وورجه کرد و نشان داد که زنده است و سرحال.
هرمز جوان فکر کرد، حالا که این ماهی مفتی بدستش رسیده می تونه اونو ببره خانه و اگر خواهرش نخواست، با اون ماهی اگرچه کوچیکه، ولی مادر یک غذایی درست کنه.
هرمز ماهی ها را زود فروخت و با ماهی توی پلاستیک به سمت خونه حرکت کرد.
با آمدن هرمز به خانه مثل همیشه اولین کسی که به سراغش اومد و رفت توی بغلش، همان خواهر کوچولوی خوبش بود.
خواهر کوچولوی هرمز وقتی به دنیا آمده بود که پدر خانواده در دریا غرق شده بود و حالا جای خالی پدر را هرمز جوان پر کرده بود.
راما، خواهر هرمز، وقتی تو بغل داداشش بود، متوجه پلاستیک و ماهی اون شد و به داداشش گفت: داداش چه ماهی کوچولوی قشنگیه؟ می شه برای من باشه؟
هرمز به راما گفت: این ماهی مال تو، مواظبش می تونی باشی؟
راما با خوشحالی گفت: راست می گی داداش، این ماهی مال منه؟
هرمز گفت: آره آبجی قشنگم.
راما پلاستیک ماهی رو گرفت و رفت توی حیاط خونه و ماهی رو از توی پلاستیک درآورد و کردش توی تنگ شکسته ماهی خونشون.
اونشب راما تنگ ماهی رو آورد کنار جایی که همیشه می خوابیدند و همین طور که با ماهی حرف می زد، خوابش برد.
هرمز هم ازین که خواهرش خوشحال شده بود، خیلی ذوق داشت و با همان ذوق به خواهرش نگاه کرد و هم به ماهی توی تنگ.
هرمز که خیلی خسته بود و پلکهاش رو به سختی باز نگه می داشت، یکهو متوجه شد که ماهی توی تنگ انگار داره باهاش حرف می زنه!
هرمز به سمت ماهی اومد و گوشش رو به تنگ چسبوند.
حقیقت داشت، انگار صداهایی از توی تنگ ماهی در می اومد.
هرمز ماهی را از آب بیرون آورد و بهش نگاه کرد، یکهو ماهی به حرف اومد و به هرمز گفت: از اینکه منو کمک کردی و نجات دادی، ممنونم، من یک شاه ماهی هستم که طلسم شدم و راز طلسم من در غار نمکی جزیره هرمز است.
هرمز که باورش نمی شد یک ماهی بتونه حرف بزنه، مدام صورت خودشو نیشگون می گرفت و باز به ماهی کوچولوی توی دستش نگاه می کرد.
شاه ماهی به هرمز نگاه کرد و گفت: نترس خواب نمی بینه، این منم یک شاه ماهی و الانم دارم باهات حرف می زنم.
هرمز به شاه ماهی گفت: از کجا باور کنم که الان اینهایی که میبینم ، خواب نیست و واقعا این تو هستی که داری باهام حرف می زنی؟
شاه ماهی به هرمز گفت: می تونی الان بری توی غار و اون چیزهایی که من می گم رو توی غار ببینی، اگر اون چیزهایی که من گفتم: درست بود، پس می تونی به من اعتماد کنی.
هرمز به شاه ماهی گفت: من چکار باید بکنم؟
شاه ماهی گفت: اگر طلسم منو باز کنی، منم هرچی طلا و جواهر بخواهی بهت می دم.
هرمز به شاه ماهی گفت: هرچی طلا و جواهر بخوام بهم می دی؟
شاه ماهی گفت: اول باید طلسم منو باطل کنی تا منم اون چیزی رو که گفتم بهت بدم.
هرمز گفت: من فقط می خوام زندگی راحتی برای خودم و مادرم و خواهر داشته باشم، زیاد طلا و جواهر نمی خواهم، می خوام اونقدری داشته باشم که دستم پیش کسی دراز نشه.
شاه ماهی گفت: وقتی رفتی توی غاز نمکی جزیره، اولش راحت می تونی بری ولی آخرهای غار باید دراز کشیده بری،
هرمز گفت: آره خوب ، غار نمکی همین جوریه که می گی، آخرشم بسته می شه.
شاه ماهی گفت: نکته ما هم همین جاست، غار نمکی بسته نیست، وقتی به ته غار رسیدی، باید اونجا به دنبال یک سنگ نمکی خاص به شکل یک دست بگردی، اگه اونو پیدا کردی باید اونو سه بار به سمت راست و دو بار به سمت چپ بچرخونی و بعد اونو به پایین بکشی.
هرمز گفت: همین ، بعد چی می شه؟
شاه ماهی به هرمز گفت: بقیشو وقتی اونجا این کارها را کردی بهت می گم.
هرمز بلند شد و تنگ ماهی رو برداشت و به سمت غار نمکی به راه افتاد.
وقتی به غار رسید، متوجه شد که چند خانواده هم دم غار هستند و می خوان که برند داخل غار و غار رو از نزدیک ببینند.
هرمز به شاه ماهی نگاه کرد و شاه ماهی بهش گفت: مشکلی نیست ، برو تو ، چون که اونها تا آخر غار نمی آیند.
هرمز با شاه ماهی به داخل غار آمد و بعد از حدود 20 متر به قسمتی از غار رسید که باید درازکش می رفت.
خلاصه اونجا رو هم دراز کشیده رفت تا به ته غار رسید و اونجا با کمک چراغ قوه کوچیکش به دنبال سنگ نمکی گشت تا اینکه بالاخره سنگ نمکی که شاه ماهی گفته بود رو پیدا کرد.
شاه ماهی به هرمز گفت: خوب سنگ رو همونجور که گفتم : بچرخون دیگه!
هرمز سنگ را همانجور که شاه ماهی گفته بود، چرخوند و در آخر هم سنگ رو به طرف پایین کشید.
ناگهان دیوار جلوی هرمز که بسته بود، تکانی خورد و مثل یک در، به سمتی رفت و باز شد.
جلوی هرمز و شاه ماهی یک سالن بزرگ و روشن بود.
شاه ماهی به هرمز گفت: حالا باید به دنبال یک صندوق چوبی باشه.
هرمز باورش نمی شد که داخل این غار نمکی همچین سالن زیبا و افسانه ای باشه. اون محو زیباییهای سالن شده بود و جاهای مختلف سالن رو نگاه می کرد که در گوشه ای از سالن متوجه صندوقچه ای رنگارنگ شد.
شاه ماهی به هرمز گفت: این همون صندوقچه ای است که طلسم من توی اونو، اگر می تونی دره اونو باز کن تا طلسم من باطل بشه و من نجات پیدا کنم.
هرمز به شاه ماهی گفت: یعنی این کار خطرناک نیست؟ یعنی بعد از این که طلسم تو را شکستم ، تو به وعده خودت عمل می کنی؟
شاه ماهی گفت: من قول دادم که هرچی طلا و جواهر بخواهی بهت می دهم.
هرمز به سمت صندوقچه رفت تا درب صندوقچه رو باز کنه که یکهو متوجه شکل عجیب روی درب صندوقچه شد.
صندوقچه خیلی معمولی بود و فقط همین شکل روی درب آن غیر عادی بود.
هرمز یک نگاهی به شاه ماهی کرد و یک نگاهی هم به صندوقچه.
هرچی بیشتر به سمت صندوقچه می رفت، شاه ماهی حالاتش عوض می شد.
هرمز فهمید که بین باز کردن صندوق و شاه ماهی یک ارتباط خاصی وجود دارد که اگر دقت نکند، ممکن است اتفاقی عجیب روی دهد.
هرمز به شاه ماهی گفت: من نزدیک صندوق هستم، باید تو هم در باز کردن در صندوق به من کمک کنی.
شاه ماهی گفت: نه در صندوق را فقط باید یک نفر باز کنه و اونهم فقط تویی.
هرمز فهمید باید کاری انجام دهد که در صورت خطر بتواند خودش را نجات دهد.
هرمز پیش خودش فکر کرد که باید لحظه به لحظه تا قبل از باز کردن در صندوق، همه جای غار را نگاه کند .
آرام به سمت صندوق رفت، هم شاه ماهی داشت تغییر می کرد و هم بالای سر آنها ، انگار سقف سالن می خواست باز بشه.
هرمز به در و دیوار سالن هم نگاه کرد، متوجه شد که یک قسمت از دیوار سالن کوتاه تر از بقیه است و از آنجا انگار می شود با یک دور خیز خودت را به سقف سالن برسونی.
هرمز دست به درب صندوق شد تا اونو باز کنه و همین طور که می خواست درب صندوق را باز کنه، زیر چشمی هم به شاه ماهی نگاه کرد.
شاه ماهی در این لحظه پشت به هرمز شده بود تا هرمز متوجه تغییرات اون نشه.
هرمز وقتی دید که زیر چشمی نمی تونه شاه ماهی رو ببینه، از توی همان شکل عجیب روی درب صندوق که با آیینه تزئین شده بود، متوجه شاه ماهی و تغییر شکلش شد.
شاه ماهی کوچولو داشت بزرگ و بزرگتر می شد.
شاه ماهی در اصل یک غول جادیی بود نه یک شاه ماهی.
هرمز که می دید راه فراری نداره و معلوم نیست توی صندوق چی باشه و تازه این غول از اون غولهای خوب و مهربون باشه یا از غولهای بد جنس، تصمیم گرفت در آن واحد درب صندوق رو باز کنه و خیلی تند خودشو به اون سمت غار که دیوارش کوتاهه و راه با سمت سقف داره برسونه و از اونجا به بیرون غار فرار کنه.
برای همین خیلی تند با پاش درب صندوق را با بالا پرت کرد و از روی صندوق پرید به سمت دیوار کوتاه روبروش فرار کرد تا به سمت سقف بره.
شاه ماهی که بعد از باز شدن در صندوق حالا به یک غول کامل تبدیل شده بود و طلسمش شکسته شده بود خیلی تند خودشو به هرمز رسوند و گفت: کجا می خواهی فرار کنی، نترس ، داخل صندوق چیز خاصی نبود و این صندوق فقط برای طلسم من درست شده بود.
هرمز که نتونسته بود با سرعت هم خودشو به سمت سقف غار برسونه، دید که بعد از فرار اون و غول شدن شاه ماهی، هیچ اتفاق دیگه ای نیافتاده، یک نفس راحتی کشید و به شاه ماهی که الان شده بود، غول مهربان، گفت: یعنی با من کاری نداری؟ یعنی نمی خواهی منو بخوری؟
غول مهربون گفت: نه ، من که بهت قول داده بودم، حالا هم می خواهم به قولی که بهت داده بودم، عمل کنم.
هرمز به غول مهربون گفت: یعنی می خواهی طلا و جواهر بهم بدی؟
غول مهربون گفت: آره و یک تکه از سنگهای سالن را به هرمز داد، تکه سنگ تبدیل به طلا شد و هرمز از ذوق یک فریاد کشید و ناگهان از خواب بیدار شد.
آره بچه ها ، هرمز همه ی اینها را توی خواب دیده بود.
هرمز وقتی با چشمهای خسته به تنگ ماهی و ماهی توش نگاه کرده بود، خوابش برده بود و همه اینها را توی خواب دیده بود.
هرمز به خواهر کوچیکش نگاه کرد و دستهاشو بلند کرد و پیش خودش گفت: خدایا شکرت، همین که سالم هستم و مادر و خواهر خوب و سالمی دارم، از هزار گنج و طلا و جواهری بیشتر می ارزد.
نویسنده: رضا جامی/آذرماه 1400