خانواده شهید ژوزف شاهینیان: پسرم خود را «سرباز خمینی» میدانست.
به گزارش اترک به نقل ازتسنیم، آخرینباری که آمده بود مرخصی، میگفت که دوست دارد شهید بشود. به او گفتم این چه حرفی است؟ گفت: «پدر من سرباز امام خمینی هستم! یک نفر از آن ارتش بیست میلیونی که امام فرمود.» رفت و دیگر برنگشت.
«مسیح در شب قدر» عنوان دومین کتاب از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکة الله»، روایتی از حضور مقام معظم رهبری در منازل خانوادههای شهدا است. در این کتاب، حضور حضرت آقا در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در بیستوسه بخش روایت شده است. این اثر به تازگی از سوی انتشارات صهبا روانه بازار کتاب شده و از روز شنبه توزیع آن آغاز خواهد شد.
رهبر معظم انقلاب با توجه به اهمیت و ارزش بالای خانوادههای شهدا و لزوم احترام و توجه ویژه نسبت به آنها، از همان ابتدای جنگ، عنایت خاصی به این خانوادهها داشتند. و از سال شصتوسه، برنامۀ مرتب خودشان را برای حضور در منازل شهدا و ابراز محبت و توجه و گفتوگوی رو در رو و صمیمانه با خانوادههای شهدا، شروع میکنند. برنامهای که هنوز هم ادامه دارد و جزو سنتهای حسنهای است که توسط معظمله ایجاد شده.
از جذابترین دیدارهای معظمٌله با خانوادههای شهدا، موارد مربوط به شهدای مسیحی است. رهبر معظم انقلاب از همان سال شصتوسه، در ایام عید مسیحیان و میلاد حضرت مسیح، مهمان خانوادههای شهدای مسیحی میشوند. در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
روایت خانواده شهید مارون آده:
رهبر انقلاب استکان چای خود را برمیدارند و با لبخندی شیرین، حرفِ شهید را دوباره پیش میکِشند و با مادر شهید همصحبت میشوند.
ـ خب، پس گفتید این پسر، پسر خیلی خوبی بود.
ـ خیلی خوب بود حاجآقا، خیلی خوب. موقعی که شهید شد، واقعاً اهل محل ما، مسلمان و غیرمسلمان، چنان تشییعش کردند که بیاندازه بود. انگار پسر خودشان شهید شده بود. آقای پیشنماز مسجد هم آمده بود. همه اهل محل بودند. حاجآقا! خیلیخیلی خوب بود پسرم. هرچه بگویم، کم گفتم!
مادر تحمل نداشت که بگوید پییر چطور شهید شد. اگر میخواست بگوید که پسرش در بمباران شیمیایی سومار شهید شده، دوباره تصویر پیکر پسرش مقابل چشمش میآمد. پیکری که در اثر گازهای شیمیایی، کبود شده بود. هر چه آنوقت بچهها سعی کردند که نگذارند مادر، پیکر پسر را ببیند، نشد. دید و سوخت و هنوز میسوزد.
رهبر انقلاب دوباره موضوع بحث را عوض میکنند تا مادر شهید آرام شوند. با خواهر و برادر شهید همکلام میشوند.
ـ حالا این زبان شما سخت است یا آسان؟ یادگرفتنش مشکل است؟ چطوری است؟
ـ شبیه عربی است.
ـ مثلاً شما به آب، به نان، به قند، چه میگویید؟
ـ آب مثلاً مِییّه.
ـ نان را چه میگویید؟
ـ لَه.
آقای خامنهای قند در دستشان را نشان میدهند.
ـ به قند چه میگویید؟
خواهر و برادر شهید که یکیدرمیان به پرسشهای ایشان جواب میدهند، ماندهاند که چرا برای ایشان اینقدر زبان آشوریها مهم است.
ـ به قند همان قند را میگوییم.
ـ خب این جدید است. از الفاظ جدیدی است که آن زمانها معادل نداشته. به انسان چه میگویید؟
ـ لَعلِش.
ـ وقتی بخواهید بگویید «توی این اتاق کسی هست» چه میگویید؟
ـ میگوییم: جُودا اتاق خانهاش!
ـ جودا یعنی چه؟
آقای خامنهای همینطور با دقتِ تمام از لغات و زبان آشوریها میپرسند و خواهر و برادر شهید نیز با شعف خاصی پاسخ میدهند.
ـ خطتان چه خطی است؟
ـ بیشتر نزدیک به عربیِ قدیمی است.
ـ دارید من ببینم؟
-بله.
برادر شهید میرود و یکی از کتابهایش را برای رهبر میآورد.
آقای خامنهای با دقت و صفحه به صفحه، کتاب را تورق میکنند و از برادر شهید سؤالاتی درباره رسمالخط آشوری میپرسند.
روایت خانواده ژوزف شاهینیان:
ابتدای دیدار آقای خامنهای عکس ژوزف را طلبیدند و مشغول تماشای عکسهایش شدند. خیلی با دقت به چهره شهید نگاه میکردند، انگار چیزی در آن چهره میدیدند که ما نمیدیدیم.
بعد از پدر و مادر ژوزف، درباره شهید پرسیدند. مادر شهید از پسر بزرگش، ژوزف، برای حاج آقا تعریف کردند.
- من مستخدم مدرسه بودم. از سر کار که برمیگشتم، میدیدم هیچ کاری برای انجام دادن در خانه ندارم! همه کارها را ژوزف انجام داده بود. حتی کار دوخت و دوز هم انجام میداد این پسر! اصلاًً یادم نمیآید با کسی قهر کرده باشد؛ اینقدر مهربان و با عاطفه بود. برادرش ژریک از ناحیه پا فلج است. تمام کارهای ژریک را ژوزف انجام میداد. دفعه اول که میخواست برود جبهه، صبح زود بلند شد و هیچکس را هم بیدار نکرد، نمیخواست موقع خداحافظی ناراحت شویم.
حاج آقا از نحوه مطلع شدن مادر از شهادت پسرش پرسیدند و مادر جریان خوابی را که دیده بود، تعریف کرد.
- چند شب قبل از اینکه برویم معراج شهدا و بفهمیم شهید شده، خواب دیدم یک کسی میخواهد به زور وارد خانه شود. رفتم و نگذاشتم. بعد همان آدم رفت و یک چوب خیلی دراز آورد و با آن چوب زد و چراغ خانهمان را خاموش کرد! واقعاً هم بعد از ژوزف، چراغ خانهمان خاموش شد. آقای خامنهای مادر شهید را فراوان دعا کردند و از خدا خواستند دلش همیشه شاد باشد. بعد پدر ژوزف شروع کرد از پسرش گفتن.
- در تیراندازی، همیشه نفر اول بود. خیلی تیرانداز ماهری بود. اگر در بمباران شهید نمیشد، بعید بود در حمله و اینها شهید شود! بس که رفقا و فرماندهاش میگفتند این پسر تیرانداز قهاری بود. تیرهایش خطا نمیرفت و به هدف مینشست. آخرینباری که آمده بود مرخصی، میگفت که دوست دارد شهید بشود. به او گفتم این چه حرفی است؟ گفت: «پدر من سرباز امام خمینی هستم! یک نفر از آن ارتش بیست میلیونی که امام فرمود.» رفت و دیگر برنگشت.
انتهای پیام/