روزی که ماموران آسمانی برای بردن شارلی ابدوی ایرانی به سراغش آمدند.(قسمت سوم)
نوشته ن.ع از آسمان
آخه اون فرد کسی به جز...خودم نبودم.اولش فکر کردم خواب و اوهامه ، آخه شبش ...
اما این یک واقعیت بود و اون فرد خوابیده خودِ خودم بودم . پس من کی بودم و اینها کی هستند. توی همین فکرها بودم که دیدم صدای شکستن درب خانه می آید ، بدو بدو رفتم ببینم چه خبر است که متوجه شدم اینبار واقعا ماموران انتظامی هستند . پیش خودم گفتم پس حتما اشتباهی شده و خواستم از دیدن ماموران انتظامی فریاد خوشحالی بزنم که متوجه شدم پشت سر ماموران انتظامی چند مامور اورژانس هم اومده بوند.
صحنه ی عجیب غریبی بود.ماموران انتظامی از من هیچ چیزی نپرسیدند و نزدیک اتاق که شدند ماسکهایی را بر روی دهانشان زدند و به درون اتاق رفتند.
توی اتاق به سراغ همان فردی که خوابیده بود رفته و او را تکان دادند، یکی از اون افراد که فکر کنم دکتر بود او را معاینه کرد و گفت : دو ساعتی است که مرده و شروع کرد به نوشتن مشخصات.
نام : م ح م د قوچانی معروف به شارلی ابدو
مثل اینکه برق سه فاز منو گرفته بود . اینها داشتند مشخصات منو می نوشتند. یعنی این مردِه که می گفتند منم !!!!؟
پس اون دو نفر کی بودند؟
تا به فکرشون اوفتادم فوری پیش من آمدند و گفتند : آماده شدی؟گفتم : برای چی ؟ گفتند : یعنی هنوز متوجه نشدی که مردی و باید ببریمت برای حساب و کتاب؟
گفتم : چرا اینقدر زود و شاید شما اشتباه می کنید ؟ یکی از اونها که از حرف من عصبانی هم شده بود رو به من کرد و گفت: حرف اضافه می زنی ! هیچ اشتباهی در کار نیست و وقت شما به خاطر اشتباهات بیش از اندازه و بزرگت کمی زودتر تمام شده است.
گفتم : یعنی من مردم ؟ و آنها در حالی که من را می کشیدند گفتند:آری کمی هم برای مردنت دیر شده بود.
گفتم " ای کاش می گذاشتید می رفتم خارج و کمی از پولهایم را خرج می کردم!
یکی از ماموران که متوجه شد من هنوز نفهمیدم چه بر سرم آمده به من گفت: جایی می بریمت که کمتر از غرب ندارد.
به آنها گفتم : پس بدنم چه می شود؟به من گفتند : شانس بیاوری و قبر پیدا کنی و زمین هم تو را به خاطر توهینهایت قبول کند ، همانجا خاکت می کنند!
در کنار آمبولانس ایستادیم و منتظر ماموران انتظامی که جنازه را با خود آوردند.هیچ کدام از همسایه ها از اینکه من مرده بودم ناراحت نشده بودند. داشتم می شنیدم که می گفتند : چقدر بوی زننده ای هم پیدا کرده است.
دیگری می گفت: مامورها که می گفتند ساعتی از مرگش نگذشته ، اونهم تو فصل زمستان ، اگه تو فصل تابستان بود چقدر بو می گرفت.
دیگری به آنها گفت:من زیاد اهل نماز و روزه نیستم ولی هیچ وقت به خودم و حتی به هیچ کس دیگری هم اجازه نمی دهم به اسلام و قرآن و پیامبر اسلام و حتی بقیه ی پیامبران توهین کند. این عاقبت توهین کننده به پیامبر اسلام است.
همه موقع سوار کردن جنازه من بینیهاشونو گرفته بودند و داد می زدند مرگ بر منافق. مرگ بر قلم به دست مزدور و ...
منو بردند به غسال خانه ، وقتی مرده شورها جنازه منو تحویل گرفتند و اسم منو خوندند هیچ کدوم حاظر به شستن من نشدند و می گفتند : هر کسی که به پیامبر خدا توهین کند غسل ندارد.
جنازه من کم کم داشت بوی تعفنش هی بیشتر و بیشتر می شد و جنازه از این غسال خانه به آن غسال خانه برای یک غسل جابه جا می شد.
سرآخر ماموران مستاصل شده نمی دانستند با من چکار کنند.یکی از آنها رو به دیگری کرد و گفت : دیگه دارم خفه می شم من که دیگه طاغت ندارم همین توی بیابون اونو رها کنیم و بریم سر زندگیمون. نمی شه که تا صبح از این غسال خانه به آن غسال خانه بریم .
رفیقشم که انگار منتظر این حرف بود قبول کرد و جنازه منو توی بیابون انداختند و رفتند.
پیش خودم به خودم هزاران بار لعنت فرستادم و گفتم: این که هنوز توی این دنیا و مربوط به جنازه منه . خودم چه بلایی قراره سرم بیاد.خدا می دانه