dastsn

ای کاش منهم پدر بانفوذی داشتم!

ر.ج نویسنده اترک

من و م.ه در دوره ابتدایی همکلاس بودیم.روزی یکی از اقوام نزدیک من و اقوام نزدیک او در یک روز فوت کردند.هر دو غصه دار شدیم و غمگین.

مدتی گذشت و یک روز هر دو در یک ساعت درهمان اوان کودکی بر سر مزار فامیلهایمای نزدیکمان، بهم رسیدیم.

مزار فامیل دوستم را با سنگهای زینتی تزئین کرده بودند و مزار فامیل نزدیک ما فقط مقداری سیمان بر روی آن کشیده بودند و کسی از اقوام با انگشت خودش نام آن فامیل ما را بر روی سیمان مزارش نوشته بود.

یادم است که دوستم م.ه به من گفت:ببین فامیل شما را که نه سنگ قبری دارد و نه حتی مزارش رنگ و لعابی!

خیلی دلم شکست ولی با همان دل شکسته مطلبی به ذهنم رسید و به او گفتم :روزی که قرار باشد مرده ها زنده شوند ،فامیل شما هر بار که زنده می شود سرش به سنگ سفت بالای سرش می خورد و دوباره می میرد ولی فامیل ما بلافاصله زنده می شود و به دنبال کارهایش می افتد و خیلی زود وارد بهشت می شود .

سالها از آن روزهای کودکی گذشت و من و م.ه هم بزرگ و بزرگتر شدیم.حرفهای زیادی پشت سر دوستم می زدند و زندگی من هم در عین سادگی گذشت.

روزی کسی تهمت سنگینی را به من زد و در عین بیگناهی پای مرا به دادگاه کشاند و یادم است در همان جلسه اول دادگاه، م.ه را نیز در دادگاه دیدم . رو به او کردم و گفتم :چی شده ؟ و او گفت : چیزی نشده یک سری تهمت به من زده اند و دادگاه دارم .

جلسات ما با هم برگزار می شد . در یکی از جلسات به او گفتم :مردم چیزهای زیادی از تو می گویند، اینها راست است؟

و او با جدیت تمام گفت:من اگر هم محکوم شوم نهایتا بیشتر از دو سال زندانی ندارم ،چرا که آنها به خاطر قدرت من و پدرم نمی توانند چیزی به من بگویند.

چند روز بعد حکم من را به من اعلام کردند.اعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدام!آنهم به خاطر یک تهمت .نه پول وکیل داشتم و نه شاهدی که برای من شهادت دهد.

در نهایت حکم صادر شده با اعتراض من و با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد.اکنون 3 سال است که در زندان به سر می برم و م .ه پرونده اش هنوز ادامه دارد و ...