ruzhin

قسمت دوم از خاطرات روژین از گروهک کومله را در اترک بخوانید.

برنامه ی من این بود که هر وقت که نیرویی به ساختمان می آمد، باید با لباسهای حریر و سر برهنه بالای ساختمان بیایم و با جلب توجه بچه های بسیجی و پاسدار ، آنها را به زبانی توی تور بیاندازم .

صبح که از خواب بلند شدم ، توی تک اتاق طبقه ی سوم ساختمان ، جوانی را دیدم که از ظواهرش معلوم بود ، پاسداره و به احتمال زیاد، فرمانده هم هست .

با بیسیم به گروه خبر دادم و اونها هم گفتند : حتما طرف و توی تور بندازی و اگر اینکار و کردی جایزه ی ویژه ای هم داری .

من که می دانستم جایزه ی اونا پوله وما هم به پول خیلی نیاز داریم ، قبول کردم و رفتم سراغ لباسهای که برام آورده بودند . چه لباسهایی که تو عمرم تا به حال نپوشیده بودم و آرزوی پوشیدنشونو داشتم .

چقدر خوشگل شده بودم ، اینو مادرم بهم گفت و گفت : «انشاء ا... عروسیتو ببینم ».

رفتم جلوی آیینه و خودم هم از خودم خوشم اومد، توی فکر و خیال بودم که صدای بیسیم بلند شد : روژان ؛ رفتی ؟ جواب دادم : دارم می رم .

رفتم بالای پشت بام و سرمو برهنه کردم . همون بالای پشت بام شروع کردم به شونه زدن موهام که اونقدر بلند بودند که دور تا دورمو می گرفتند .

یه نگاهی به بالای سرم کردم تا ببینم اون پاسداره بهم نگاه می کنه یا نه . اما دیدم پاسداره توی اتاقش نیست و من دیر کردم .

مونده بودم که جواب گروه رو چه بدم که متوجه شدم پیرمرد نگهبان ساختمان سپاه داره منو می بینه . منم بهش محل نذاشتم و رفتم توی اتاقم.

صدای بیسیم بلند شد . ناصر یکی از اعضای گروه کومله بود که مسئول ارتباط با من بود .

چی شد ؛ روژان ؟ چی کار کردی ؟

جوابشو مونده بودم چی بدم ! گفتم : تا رفتم بالا ، پاسداره رفته بود .

ناصر صداشو کمی بلند کرد و با قرو لند گفت : ایندفعه زودتر بجنبد ، مسئله بسیار مهم و حساسه.

رفتم بالا و جای خوابمو هموم بالا پشت دربی که به پشت بام ختم می شد انداختم .