ruzhin11

قسمت پایانی خاطرات روژین را در اترک بخوانید .

همش توی این فکر بودم که کی اون جایزه رو بهم می دن . هزاران نقشه برای پولها ریخته بودم ، بردن پدرم به پیش یک دکتر خوب و عمل چشم مادرم و

تهیه ی یک عینک خوب برای اون وسفر به اروپا و ازدواج با ...

فردا طرفهای ظهر بود که متوجه شدم همون پاسداره به اتاق بالا اومده . رفتم سریع لباسها رو پوشیدم و در حال پوشیدن لباسها به پشت بام رفتم .

زیر چشمی اتاق روبرو رو هم نگاه می کردم تا این دفعه طعمه رو از دست ندم .شروع کردم به ور رفتن با موهام که متوجه شدم پاسداره داره چیزی می نویسه و اصلا متوجه من نیست !

تو فکر بودم که چکار کنم ! که یاد یک شعر کردی عاشقانه افتادم. شروع کردم با صدای بلند و ناز و ادا ، شعر رو خوندن . اما بازهم دیدم ، اون پاسداره هیچ عکس العملی نشون نمی ده .

یک هو یادم اومد که نکنه صدامو نمی شنوه ؟ خوب که دقت کردم ، دیدم معلومه که نمی شنوه ! آخه پنجره بسته یه و صدای منم اگه بخوام خیلی بلندش کنم ، که شبیه صدای الاق می شه .

تصمیم گرفتم یک سنگ رو بردارم و اونو به سمت شیشه ی اون اتاق پرتاب کنم . دنبال سنگ می گشتم که باز متوجه ی اون پیرمرد شدم که با نگاهی خاص داره منو نگاه می کنه .

بهش توجهی نکردم و سنگ رو به طرف اتاق اون پاسداره پرتاب کردم . اما بازهم به مشکل برخوردم . آخه من سنگ پرتاب کردنم خوب نبود و همش هم توی مسابقه با بچه های فامیل ، نفر آخر بودم .

توی همین پرتاب کردنها بودم که متوجه شدم اون پاسداره داره با اخم بهم نگاه می کنه !

توی دلم ذوق زده شدم که بالاخره تونستم توجه اونو به خودم جلب کنم .

اما انگار باز هم تیرم به سنگ خرده بود . آخه هرچی با خودم ور رفتم و عشوه و ناز اومدم ، نه تنها توجه اونو جلب نکردم ، که متوجه شدم پاسداره پنجره رو باز کرد و چند تا فحشم نثارم کرد.

من که تازه اولین بارم بود که فحش می شنیدم ، بقضم گرفت و رفتم توی خونه و شروع کردم گریه کردن .

توی اتاقم نشستم و داشتم گریه می کردم که باز ناصر از پشت بیسیم صدام کرد و پرسید که چکار کردم ؟ بهش قضیه رو گفتم . اما ناصر بهم گفت که من موفق شدم و این شروع ارتباطه و اگه چند بار بتونم اینکارو تکرار کنم ، می تونم اونو توی تور بندازم .

فردا از صبح رفتم پشت بام و تا ظهر روی پشت بام بودم به این بهانه که برای کاری اومدم دیگه به خاطر اون پاسداره جوان نیومدم.

زیر چشمی هم اتاق بالای سرم رو نگاه کردم . یک لحظه متوجه شدم که انگار اون جوونه داره به من نگاه می کنه ، ذوق زده شدم و از سر ذوق بهش نگاه کردم شروع به ناز و عشوه اومدم که ناگهان متوجه شدم اون پاسداره با عصبانیت تمام دوباره بهم فحش داد و بدو بیراه گفت .

من که فکر کردم به گفته ی ناصر دارم موفق می شم به ناز و عشوم بیشتر ادامه دادم که اینبار با گلوله هایی که از بالای سرم از سمت اون پاسداره رد می شدند ، مواجه شدم .

وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود و با ترس و جیغ فراوان به سمت خونه دویدم و رفتم توی بغل مادرم .

مادرم رو به من کرد و گفت : چی شد کنیشک گیان(دخترم). صدای چی بود ؟

گفتم : فکر کنم صدای گلوله بود .

مادرم به من گفت : دختر جان از صدای گلوله ترسیدی ؟

به دروغ به مادرم گفتم : نه مادر جان ، نمی دانم چی شد که ترسیدم .

رفتم سراغ بی سیم و به ناصر گفتم که من دیگه نیستم . این پاسدارها نه عشوه می فهمن و ناز و کرشمه . انگار خوشگلی من و امثال منم براشون معنایی نداره