139310280954095284541043

در سایه ۲ سال کم‌توجهی مسئولان؛ حال فرشته نجات ۱۲۰ روستایی بدجور ناخوش است.

به گزارش اترک به نقل از تسنیم: حمید، همچنان پاها و گوشت اضافی چسبیده به پشت ساق‌هایش را می‌خاراند و زن آن شب بارانی را به تصویر می‌کشد؛ شبی که بعد از ناامیدی پزشکان برای زنده ماندن حمید، دستان همسرش را نذر «عباس» و زنده ماندن شوهرش را با خدای «عباس» معامله کرده بود.

139310271330512084534634

پاهایش را می‌خاراند و حرف می‌زند؛ گاه برافروخته و پرغیظ و گاه سربه زیر و آرام؛ پاهایش را شدیدتر می‌خاراند؛ ته ریشی جوگندمی دارد و گه‌گاه درمیان گلایه همسرش از حال و روزِ امروزشان، چین و چروک زیر چشمانش خیس می‌شود و انگشتان سوخته‌اش را بر روی پاهایش می‌رقصاند و «خش خش» صدای لغزیدن ناخن‌های نیم‌سوخته بر گوشت‌های اضافه پاهای کاملاً سوخته‌اش با لحجه کرمانشاهی غلیظ همسرش قاطی می‌شود و چاره‌ای جز همدردی با چشمان ابری‌اش برایت نمی‌گذارد…

مردانگی مرد 53 ساله‌ای که 30 ماه از عمرش را در جبهه و جنگ و میان سیل عرق و خون خرمشهر گذرانده، آنقدر هست که نخواهد کسی اشک‌هایش را ببیند ولی یادآوری خاطره آن روزی که نه تنها 50 درصد سوختگی امروزش، که تمام هست و نیست خود و خانواده‌اش را با جان 120 نفر از اهالی روستای گزنه دماوند تاخت زد، ناخواسته مژه‌هایش را خیس می‌کند؛ کلماتش را از میان لب‌هایی که هنوز اثر تاول‌های آن روز بر روی آن‌ها مانده بیرون می‌دهد و شروع می‌کند به واگویه کردن ماجرای عصر روز دوازدهم بهمن دو سال پیش؛ از بعد از ظهر سردی می‌گوید که در گرگ و میش هوا، دنده کامیون ده چرخ را در کمرکش جاده‌ کوهستانی گزنه چاق می‌کرد و زوزه این هیولای آهنی در کوه می‌پیچید‌؛ هیولایی که چشم ده‌ها روستایی به آن دوخته شده بود تا با رسیدنش، نه تنها شعله رو به خاموشیِ زیر شیروانی‌های یخ‌زده، که امید سپری شدن سرما را در دل روستاییان شعله‌ور کند...

139310271335187764534674

ماجرای فداکاری حمید صبری، راننده روزمزد انبار قوچک شرکت نفت، شنیدنی است؛ آنجایی که به دلیل عدم رعایت نکات ایمنی توسط جایگاه‌دار و عدم وجود کپسول‌های اطفای حریق در این جایگاه، پس از آتش گرفتن لوله‌های تخلیه نفت از تانکر بر اثر بی احتیاطی جایگاه‌دار شرکت نفت، خود را به آتش می‌زند و برای جلوگیری از سرایت آتش به تانکر 19 هزار لیتری و انفجار غول آهنی، و نجات جان اهالی روستایی که درست زیر منبع‌های قدیمی جایگاه، زندگی می‌کردند، در میان شعله‌ها می‌رود و دچار سوختگی 50 درصدی می‌شود.

باید پذیرفت گرچه ماجرای فداکاری و جانفشانی این مرد شنیدنی است، ولی قطعاً شنیدن حال و روز امروز او و خانواده‌اش شنیدنی‌تر است؛ خانواده‌ای که این روزها بد جوری هشت‌شان در گروی نُه‌شان رفته و هر روز کمرشان زیر بار مخارج درمان این مرد خمیده‌تر و حساب بدهی‌شان سنگین‌تر می‌شود....

همسرش با لهجه غلیظ کرمانشاهی از هر دری سخن می‌گوید و انتهای ماجرای بی‌لطفی مسئولان شرکت نفت را به ابتدای حکایت تلخ دیگری گره می‌زند و گرچه گاهی بغض و گاه غیظ، تُن صدایش را بالا پایین می‌کند ولی اجازه نمی‌دهد سررشته کلام از دستش خارج شود؛ شرح مرارت‌ها و تلخی‌های هر لحظه و ساعت این روزگار غدار را طوری روی دایره می‌ریزد که جرات بریدن کلامش را نداری؛ ناخودآگاه حس می‌کنم با بریدن کلامش، غده دردِ عقده شده در حنجره‌اش، همانجا گیر می‌کند...

مرد موجوگندمی همچنان پاها و گوشت اضافی چسبیده به پشت ساق‌هایش را می‌خاراند و زن آن شب بارانی را به تصویر می‌کشد؛ شبی که پزشکان از زنده ماندن همسرش قطع امید کرده بودند و او در همان حال، دستان همسرش را نذر «عباس» کرده بود و زنده ماند شوهرش را با خدای «عباس» معامله کرده بود؛ از سختی روزگار گفت و هزینه 60 میلیونی درمان شوهرش، از هزینه 6 بار عمل جراحی و پیوند پوست تا سختی تامین مخارج زتدگی و حتی ریختن تمام پول پیش مسکن اجاره‌ای‌شان به پای درمان شوهرش؛ از بدهی به دوست، آشنا، فامیل و هم محلی تا ... از کمک مرد یا زن غریبه‌ای می‌گوید که هر از چندگاهی به صورت ناشناس برنج و روغن برای‌شان می‌آورد... صدای زن می‌لرزد و مرد که آشکارا شکسته شدنش را در مقابل چشمانت می‌بینی، سربه زیر می‌اندازد و خشن‌تر پاها را می‌خاراند...

اشک‌های زن سرازیر است و از مسئولان گلایه دارد و می‌گوید: در طول دو سالی که از این حادثه می‌گذرد، حتی یکی از مدیران و مسئولان شرکت نفت که همسرم برایشان کار می‌کرد، سراغی از ما نگرفتند و حتی زمانی که دستمان تنگ بود و به سراغشان رفتم، یک چک 600 هزار تومانی به من دادند و گفتند پای ما را وسط نکشید!

خش خش صدای کشیده شدن ناخن‌های نیم‌سوخته دستان مرد بر روی گوشت‌ اضافه پاهای کاملاً سوخته‌اش بلندتر می‌شد و زن با چشمانی خیس، از پرشدن چوب‌خط‌شان پیش دوست، آشنا و هم محلی‌ها می‌گوید و از اینکه پس از یک عمر آبروداری، این روزها مجبورند از طلبکارانی که روزی، دوست، آشنا، فامیل، همکار، هم‌محلی و … بودند و امروز تنها یک طلبکارند، طعنه و تهدید بشنوند… مرد، چشمان خیسش را پاک می‌کند و گوشی موبایلی را به دستم می‌دهد و می‌گوید بخوان! یکی یکی پیام‌های تهدید، نفرین و ناسزا را رد می‌کنم؛ برخی از پیام‌ها را نخوانده رد می‌کنیم و می‌گوید: «دیدی؟»… «مدت‌ها است از شرمندگی دوستان دیروز و طلبکاران امروزم، گوشی تلفن همراهم را خاموش کرده‌ام؛ این‌ها همان کسانی هستند که دست من را گرفتند ولی چه کنم که دستم خالی است و تنها شرمنده محبت‌شان شده‌ام.»

نمی‌دانم وقتی غرور مردی پامال شود چه می‌شود؟ نمی‌دانم آیا هر روز و هر لحظه این زندگیِ سراسر مرارت، گذاشته تا او همچنان بر انتخاب آن روزش استوار بماند یا …؟! و سخت است این که بخواهی با پرسشی ابلهانه، ریسک شنیدن پاسخ رک و پوست کنده این سوال را به جان بخری و تمام معادلات زندگی‌ات را به هم بریزی!

مرد موجو گندمی و زن کرمانشاهی لهجه‌دار هر دو اشک می‌ریزند و فضا چنان سنگین است که حتی عوض کردن سر صحبت هم شاید ریسک باشد؛ ریسکی که آن‌روی سکه‌اش، افتادن پرده دیگری از وضع اسفبار امروزِ مردی باشد که دیروز جان 120 نفر را نجات داده بود… نگاه‌هایمان را به دیوار نم کشیده روبرو می‌دوزیم و سعی می‌کنم بی توجه به صدای خش خش کشیده شدن انگشتان نیم سوخته و دو رنگ بر گوشت‌های اضافی پشت پاهای مرد که حسابی عرق کرده، تنها به حل مشکل دیوارهای نم کشیده خانه‌شان فکر کنم که چرا زیرزمین‌ها همیشه نمور و سردند…