ادامه داستان فراماسونری در ایران
تا آنجا رسیدیم که مینا و میری همدیگر را دیدند و ...
ديگر كمتر خجالت مي كشيد . كمي قدمهايش را تند تر كرد تا به ميري برسد . بعد از اين كه
به هم رسيدند يك دل سير همديگر را نگاه كردند و بعدش هم به سمت صندليهاي داخل محوطه ي دانشگاه حركت كردند . ميري با ذوق و هيجان تمام ماجراي شركتش تو جلسه ي فراماسونري را توضيح داد و گفت كه قرار است فردا به دفتر آنها برود و فرمها را تحويل دهد . مينا به ميري نگاهي كرد و با ترديد به او گفت : چقدر آنها را مي شناسي ؟ از كجا مي داني كه آْنها آدمهاي خوبي باشند و جزو كمونيستها نباشند ؟ميري به او فهماند كه در جلسه به آنها اطمينان داده اند كه گروه فراماسونري از دولت مجوز دارد و هيچ مشكلي هم با دين و اعتقادات ندارد .مينا و ميري براي فردا برنامه ريزي كردند تا با هم به سمت دفتر لژ حركت كنند.ميري بعد از جدا شدن از مينا به سمت باجه ي تلفن رفت و به دو تن از دوستانش تماس گرفت. اولي شخصي بود به نام سيد كامبيز خاركني و دومي هم شخصي بود به نام رامين كاربي .هر دو دوست او در حوزه ي علميه درس مي خواندند و ميري در مسجدي كه براي نماز به آنجا مي رفت با آنها آشنا شده بود . تقريباً با هم ندار شده بودند . ميري به مسجد رفت و از قضا آنها هم به مسجد آمده بودند . بعد از حال و احوال ، ميري قضيه را با آنها مطرح كرد . آن دو هم كه تقريباً هم سن سال بودند با تعريفات ميري كنجكاو شدند و قرار شد فرمها را پر كنند و فردا با ميري به سمت دفتر بروند . رامين به ميري گفت : راستي اون دختره هم قراره بياد ؟ ميري گفت : نامزدمه ، بهش گفتم بياد اونهم قبول كرده و مياد . رامين به ميري گفت : ازش بخواه تا وقتي با هم هستيم حجابشو رعايت كنه و سربرهنه با ما راه نياد ! ميري قبول كرد و گفت حتماً بهش ميگم.روز بعد ساعت 30/7 صبحميري به همراه مينا به سمت سفارت انگلستان حركت كردند . قرارشان با سيد كامبيز و رامين كاربي ، ساعت 45/7 جلوي شيريني فروشي نزديك سفارت بود .توي راه ميري سفارشهاي لازم را به مينا كرد و مينا هم قبول كرد كه رعايت كند . جلوي شيريني فروشي هر چهار نفر به هم رسيدند . سيد كامبيز و رامين كاربي يك سالي بود ملبس به لباس روحانيت شده بودند و همه جا هم با همين لباس مي رفتند .چهار نفري به سمت درب دفتر فراماسونري حركت كردند . دم در فردي ايستاده بود و با احترام به آنها خوش آمد گفت . آنها هم جواب خوش آمد او را با سلامي دادند . به سمت اتاق مدير دفتر به راه افتادند . در و ديوار اتاقها از عكسها و تصاوير خاصي پر شده بود ، مينا به ميري رو كرد و گفت : اينها چه علاقه اي به ستون دارند ، اينهمه عكس از ستون چه خبره ؟ميري هم حرف مينا را تائيد كرد و او هم با تعجب به عكسها نگاه مي كرد .آنها به اتاقي وارد شدند و در آن هم تابلوهاي عجيبي را ديدند . مردهايي كه انگشتان خود را به شكل خاصي گرفته بودند و روي لباسهايشان هم علامتهاي خاصي بود . هاج و واج مانده به اطرافشان نگاه مي كردند كه ناگهان همان فردي كه در سالن به او به عنوان مدير نشان داده بودند به حالت دويدن به سمت آنها آمده و آنها را به سمت ديگري هدايت كرد ، انگار آنها نبايد به اين اتاق مي آمدند . مدير سلامي به آنها كرد و علت آمدن آنها را سوال كرد ؟ ميري جريان جلسه ي دانشگاه و توزيع برگه هاي عضويت را به مدير گفت . مدير هم ابراز خوشحالي كرد و فرمها را از آنها گرفت و سپس از داخل فايلي كه چندين دفتر در آن قرار داشت ، دفتري را باز كرد كه روي آن نوشته شده بود : اسامي اعضاي اوليه ي لژ تهران .ميري كه جوان خيلي كنجكاوي بود ، موقعي كه آقاي مدير بلند شده و مي خواست دفتر لژ تهران را از داخل فايل بردارد ، او نيز بلند شد تا چيزهاي بيشتري بداند . او متوجه شد كه روي دفترهايي كه مدير يكي ، يكي آنها را براي پيدا كردن دفتر تهران جابه جا مي كرد ، اسامي بعضي شهرهاي ديگر ايران هم است و حتي بعضي از اسامي مربوط به كشورهاي همسايه بود .(احتمالاً لژتهران به عنوان مركز تمام لژهاي كشور و حتي كشورهاي منطقه قرار گرفته بوده است . )وقتي مدير دفتر را باز كرد ، ميري و بقيه متوجه شدند كه درون دفتر اسم هيچ كس نوشته نشده است.اونها متحير شدند و البته كمي خوشحال . متحير از اينكه چرا از زمان تاسيس اين لژ كسي براي ثبت نام به مركز مراجعه نكرده و آنها اولين ثبت نام كننده ها هستند و خوشحال از اينكه تا به حال كمتر شده بود در جايي ، اول شده باشند. (مديردست بندي به دور دستش كرده بود كه نگيني شبيه ستاره داشت.)مدير كه از اين به بعد او را كابالا صدا مي كنيم ، نگاه متحيرانه ي آنها را كه ادامه داد متوجه اشتباه خود شد و بلافاصله خالي بودن دفتر را اين طوري توجيه كرد كه ما كار ثبت نام را تازه از همين روز شروع كرده ايم ، البته اين كار هنوز به شكل رسمي انجام نگرفته است و قرار است در مراسم ثبت نام رسمي ، خود شاهنشاه هم حضور داشته باشند و البته شما در اين امر از شاه هم جلوتر هستيد .بچه ها كمي خوشحالي شون بيشتر شد .كابالا از اونها پرسيد مي خواند برگه هاي ثبت نام را بدهند يا نه ؟ ميري پرسيد : كارهايي كه شما انجام مي دهيد ، چه كارهايي است ؟كابالا ، كتابي را كه مربوط به فراماسونري و عقايد و به قولي اساسنامه ي اين تشكيلات بود را به آنها داد و گفت م يتوانيد اهم كارهايي را كه ما قصد انجام آنرا در كل جهان داريم ببينيد . بعد هم كتاب را به مينا داد و گفت م يتونيد با هم نگاه كنيد .ميري گفت : اگه مي شه يه كتاب ديگه هم بدهيد تا اونو به سيد كامبيز و شيخ رامين بدهم ؟ كابالا ، كتاب ديگري را به سيد كامبيز داد . اونها شروع به نگاه كردن به كتاب كردند. جلد كتاب توجه ميري رو به خودش جلب كرد ، البته اين توجه وقتي بيشتر شد كه عكس روي جلد رو در بيشتر صفحات مشاهده كرد ، عكس ، عكس يك پرگار و يك گونيا بود كه روي هم سوار شده بودند .در كتاب كارهاي مختلفي را كه اين تشكيلات در جهان انجام داده بود به شكل مصور نشان داده شده بود .كارهايي از قبيل : برق رساني ، ساخت مدرسه ، ساخت پاركهاي تفريحي ، ساخت نمادهايي براي زيبايي مراكز شهري ، كمك به تشكيل تيمهاي ورزشي و...بيشتر اين كارها ، كارهاي عمراني بود و در تمام عكسها هم عكس روي جلد يا بزرگ و يا در گوشه ي هر عكس قرار داشت . البته خود مراكز ساخته شده هم در گوشه اي از نمايشان اين نماد به شكل برجسته ايجاد شده بود. نمادهايي هم كه در مراكز شهرها ايجاد شده بود بعضاً شبيه سر تيرهاي برق بتوني بود .چهره ي آدمهاي مختلفي از رئيس جمهوران كشور آمريكا گرفته ، تا بعضي شخصيتهاي هنري ، بازيگران ، ورزشكاران و ... كه همه و همه اين نماد را داشتند و نكته ي جالب ديگر حالت دستهاي آنها بود . حالت دست آنها ، اين طوري بود كه انگشت شصت و دو انگشت وسط را جمع كرده و دو انگشت باقيمانده را به حالت يك نشانه به سمت بيرون مي گرفتند .كاري كه شبيه اونو ، نقاشها مي كردند ، البته با انگشتهاي ديگرشون . در وسط تمام صفحات عددهايي تكرار مي شد كه اين جمع چهار نفره ، چيزي از اون نمي فهميد.عددهايي مانند : 13،33،666و...بعضي از شخصيتهايي كه عكس اونها در كتاب بود ، مدالي روي سينه داشتند كه شماره ي 33 روي آن حك شده بود .كابالا اونها را متوجه ي خودش كرد ( انگارنمي خواست ميري و دوستاش زياد توي كتاب غرق بشند ، شايد هم در اطلاع رساني به افراد جديد زياده روي كرده بود) . به اونها گفت : خوب كتابها رو به من بديد و نظر تون رو هم در خصوص ثبت نام بگيد ، چون من كارهاي ديگه اي هم دارم ، بايد به كاخ بروم و هماهنگي ها رو با شاهنشاه ، انجام بدهم . راستي اگه سوالهايي هم در خصوص مطالب كتاب داريد ، بعداً جواب سوالهاتونو به دست مي آوريد . شما الان شبيه يه دانش آموز كلاس اول هستيد و بايد يواش يواش جلو برويد .اونها برگه هاي عضويت را به كابالا دادند و البته گفتند : مي خواهند كمي بيشتر مطالعه كنند ، شايد خواستند برگردند و شايد هم افراد ديگري را هم براي ثبت نام به دفتر آوردند. كابالا هرچند كمي دلخور شده بود ، ولي قبول كرد و اونها هم از اون خداحافظي كرده و به بيرون از ساختمان رفتند ، قبل از خروج ، كابالا مبلغ 100 تومان به هر كدام از اونها داد و گفت : اين هم حق الزحمه ي اوليه ي عضويت شما در كلوپ . البته اين پول اگه عضو رسمي بشيد بيشتر مي شود و حتي تا 300 تومان هم مي رسد . در راه شيخ رامين گفت : بچه ها پولي كه گرفتيم معلوم نيست حلال باشه يا حرام ، خرچش نكنيد تا اطلاعات بيشتري در مورد اين افراد به دست بياوريم .اونها ، به خصوص ميري كه خيلي دلش مي خواست با مينا به يه رستوران خوب بروند و غذاي لذيذي هم سفارش بدهند ، حرف شيخ رامين را قبول كردند و چيزي با اون پول نخريدند.ميري وقت خداحافظي با سيد كامبيز و شيخ رامين گفت : دوستي دارد كه فكر مي كند مي تونه اطلاعات خوبي در خصوص فراماسونري داشته باشد . اونها پرسيدند ، اون كيه ؟ ميري گفت : فاميلش آيت است ، بچه ي خيلي روشنفكر و باهوشيه ، اينو گفت و راهشو كج كرد و به سمت مسجد رفت . مي دونست كه آيتو مي تونه اونجا پيداش كنه .توي مسجد كه شد ، رفت و وضو گرفت ، آخه اين هميشه سفارش روحاني مسجد به همه ي نمازگزارها بود . روحاني مسجد هميشه مي گفت هرچي مي خواين مي تونيد از خدا بخواهيد و خدا خودش گفته به شما هرچه را بخواهيد مي دهد . آيت در حال نماز بود . ميري مي دونست كه بايد صبر كند تا نماز آيت تمام بشود . نماز تحيت مسجد بود . بعد از تمام شدن نماز ميري بلافاصله سلام و حال و احوال كرد و مثل آدمهاي ذوق زده از برنامه ي امروزشون حرف زد .آيت تا اسم كلوپ روتاري و لژ فراماسونري تهران را شنيد ، انگار خشكش زده باشه يا برق اونو گرفته باشه روبه ميري كرد و گفت : چند نفرند ، آدرسشون كجاست ؟چند تا از دانشجوها عضو شدند و گر و گر سوال مي كرد !! ميري هاج و واج مانده از كاري كه كرده بودند ، احساس كرد كار اونها مثل يك بمب گذاري بزرگ است كه دكتر و اينجور بهم ريخته !!با همون حالت از دكتر خواست كمي آروم بگيره و توضيح بده كه كار اونها چيه و ميري و بچه ها چه اشتباهي كردند ؟ دكتر به ميري گفت : اونها آدمهاي بسيار بدي هستند كه اصل قصد و اراده اونها حذف خدا و دين از زندگي مردم و كشوندن مردم به شيطان پرستي و پوچ گرايي است . ميري به دكتر گفت : يعني اينها از حزب توده هستند ؟ دكتر گفت : حزب توده در مقابل اينها چيزي نيست و شايد حتي حزب توده هم ساخته و پرداخته ي همين ها بوده باشد .دكتر آيت رو به ميري كرد و گفت اگه دوست داره با اون به جايي بياد ؟ ميري هم كه مي دونست دكتر جاهاي خوبي مي ره ، قبول كرد و با اون به راه افتادند . اونها به حسينيه ي ارشاد رسيدند ، اونجا روحاني در حال صحبت بود . دكتر آيت به ميري گفت : اين روحاني را مي شناسد ؟ ميري گفت : نه . دكتر گفت : ايشان استاد مرتضي مطهري هستند ، شاگرد آيت ا... طباطبايي و همچنين شاگرد حضرت امام خميني.ميري رو كرد به دكتر و گفت : نكنه ما رو به خاطر نشستن توي اين جلسه با اين فرد بازداشت كنند ؟ دكتر گفت : نه فكر نكنم تازه مگه مي ترسي ؟ بالاخره كه حركت آقا ، پيروز مي شه .استاد مطهري خيلي شمرده ولي محكم داشت در خصوص فلسفه و روش رئاليسم صحبت مي كرد. صحبت استاد كه تمام شد ، دكتر آيت به استاد نزديك شد و اجازه خواست . استاد با روي باز قبول كرد و در گوشه اي از مسجد نشستند . دكتر رو به ميري كرد و گفت ماجرا را براي استاد دوباره تكرار كن ؟ ميري هم با كمال ميل دوباره تعريف كرد .داستان ميري تمام كه شد اجازه خواست تا كمي آب بخورد ، آخر يكريز حرف زده بود و دهنش خشك شده بود . وقتي دوباره برگشت ، استاد و دكترحرفهاي خودشان را زده بودند و البته هردو هم حالت چهره هاشون گرفته بود . انگار اتفاق ناخوشي در حال افتادن بود .ميري دوباره سلام كرد و گفت: استاد اگر مطلبي هست كه ما هم بايد بدانيم ، بفرمائيد ؟ استاد رو به ميري كرد و گفت : شما دانشجويان و جوانان از ارتباط با اين افراد به شدت بپرهيزيد . اين افراد و گروهشان از حزب توده و بهاييان هم بدتر هستند .ميري توضيح بيشتري خواست و استاد نشانه هايي از كارهاي آنها را گفت كه ميري يادش آمد بعضي از اين نشانه ها را در همان اتاق ممنوعه ديده است .به دكتر اشاره كرد و او بعضي از اين نشانه ها را در اتاقي كه ورود به آن ممنوع بوده است ولي اونها اشتباهي به آن وارد شده بودند ، ديده است . دكتر از استاد كسب تكليف كرد ؟ استاد هم به دكتر گفت : با بعضي از بچه هاي حزب موتلفه هماهنگ كند تا بتوانند اطلاعاتي از اهم كارهايي كه اين گروه تا به حال انجام داده اند به دست آورند .استاد رو به ميري كرد و گفت : اگر دوستانت خواستند اطلاعاتي در خصوص فراماسونري داشته باشند ، مي توانند پس فردا همين جا در حسينيه ي ارشاد بيايند تا برايشان صحبت كنم .ميري گفت : باشد به آنها مي گويم و سپس از دكتر و استاد خداحافظي نمود و رفت به سمت منزلي اجاره اي كه در شهر گرفته بودند . شب آرام و قرار نداشت . رفته بود تو فكر ازدواج و اينكه چطور با خانواده ي خودش مطرح كنه و چطور اين دو خانواده رو با هم رودرو كند . دو خانواده با دو فرهنگ متفاوت تو همين فكرها بود كه صبح براي نماز با صداي زنگ ساعت شماته دار بيدار شد . يكهو يادش آمد كه ديشب رو به جاي اينكه به حرفهاي استاد هم كمي فكر كنه فقط به ازدواجش فكر كرده بود و هيچ نتيجه اي هم نگرفته بود .ميري داشت بساط صبحانه رو جمع مي كرد كه صداي در خونه اونو به خودش جلب كرد ! كي مي تونست باشه اونهم اين موقع صبح با اين همه عجله ؟به سمت در رفت و در و باز كرد سيد كامبيز و شيخ رامين بودند . سلام و عليكي كرد و اونها رو به خونه دعوت كرد .سيد كامبيز رو كرد به ميري و گفت : خونه نمي خواهند بيايند و قصد دارند به محل كار كابالا بروند . ميري گفت : چرا اونجا و چرا اين موقع صبح ؟شيخ رامين كه يكي دو سالي از سيد كامبيز بزرگتر بود گفت چون فكر مي كنيم اونها ضد خدا هستند و كاري به دين ندارند !!ميري گفت : حالا بيائيد داخل تا من هم از جلسه ي ديروزم با دكتر آيت و استاد مطهري برايتان بگويم . سيد كامبيز و شيخ رامين اسم استاد مطهري را كه شنيدند به هم ديگه نگاه كردند و با هم به داخل خانه آمدند . ميري جريان ديروز و صحبتهاي استاد را براي آنها گفت . آنها گفتند پس بايد حتماً پيش كابالا برويم و برگه هاي عضويت رو پس بگيريم و پولهاشون رو هم بهشون پس بديم . ميري گفت : ولي استاد گفت : به هيچ وجه با اونها ارتباط برقرار نكنيم ، اونها خيلي پليد و سياستمدار هستند و به راحتي مي توانند فكر آدم را عوض كنند .شيخ رامين كه انگار از خودش مطمئن بود رو به ميري كرد و گفت : من كه نمي ترسم و مي روم . ميري و سيد كامبيز هم گفتند باشه ما هم با تو مي آييم و به سمت دفتر لژ حركت كردند .وقتي به اونجا رسيدند متوجه شدند كه چند نفر ديگه هم اونجا هستند ، بعضي هاشون آشنا بودند و بعضي هم نه . يكي از اونها رو شيخ رامين مي شناخت ، فردي بود به نام اسفيدار رحيمي .اونها با هم سلام و عليكي كردند و از هم علت آمدنشان را پرسيدند ! شيخ رامين به اسفيدار گفت كه براي چه آمدند . اسفيدار وقتي كه قصد اونها را شنيد رو كرد به اونها و گفت : نه اين گروه مشكلي با دين و خدا ندارند و هركه اين حرفها را زنده ، يا اين گروه را نمي شناسد و اطلاعات ناقصي از اونها دارد و يا با يك گروه ديگري اشتباه گرفته است .گروه فراماسونري ، گروهي هستند كه در كارهاي ديني هم شركت مي كنند و مشكلي با دين و خدا ندارند . نمونه اش كمكهايي است كه همين گروه به تشكيلات انجمن حجتيه مي كند و شما هم مي دانيد كه اين انجمن ضد بهاييت است .شيخ رامين گفت : راست مي گي ؟ اسفيدار گفت : مطمئن باشيد و اگر مطمئن نيستيد مي تونيد از خود كابالا بپرسيد !اونها با صحبتهاي اسفيدار ،دچار ترديد در تصميم قبلي خود شدند و وقتي در داخل دفتر صحبتهاي كابالا را در اين خصوص شنيدند ، تصميمشان كاملاً عوض شد .(البته كار خوبي كه اتفاق افتاد و از نعمتهاي خدا بود ، جريان صحبتهاي خود با استاد و دكتر آيت را به كابالا نگفتند و گر نه حالا ما اين اسناد را نمي توانستيم براي شما بازگو كنيم .)خلاصه فرصت مغتني كه براي ميري و دوستانش براي رهايي از شر فراماسونري پيش آمده بود از دست اونها خارج شد و اونها متاسفانه به دام جريان فراماسونري افتادند .از اون طرف دكتر آيت و بچه هاي موتلفه شبانه وارد دفتر كابالا شده بودند و اسناد بيار زيادي را در انجا از برنامه ريزي فراماسونري براي كشور و حتي كشورهاي همسايه در آنجا پيدا كردند . بچه ها از تمام اسناد عكس تهيه كردند و عكسها را پيش استاد بردند . استاد كار بررسي اسناد را به گروه دكتر آيت با نظارت دكتر بهشتي كه به چند زبان مسلط بود سپرد .گروه اسناد را به چند دسته تقسيم كردند ، دسته اي كه مربوط به كشور خودمان بود ، دسته اي كه مربوط به قاره ي آفريقا بود ، دسته ي سوم مربوط كشورهاي عربي خليج فارس و دسته ي چهارم مربوط به كشورهاي شرقي ايران ، يك دسته اي هم بود كه اطلاعت كمي داشت مربوط به ساير كشورها حتي كشوري مانند چين .نتيجه اي كه حاصل اين دسته بند ي گروه به آن رسيدند اين بود كه دفتر تهران يك مركزيت دارد و حتماً هم بسيار مهم است .در بين اسناد آفريقا اسامي خاصي را دكتر بهشتي به دكتر آيت گفت ، اسامي از قبيل قزافي در ليبي ، حسني مبارك در مصر ، در تونس زين العابدين علي در تونس ،صدام در عراق ، ملك عبدا... در اردن ، پينوشه در شيلي و بسياري اسامي در كل جهان ، همه و همه از اعضاي يك ساله تا چندين ساله فراماسونري بودند .دكتر آيت از تمام اسناد به پيشنهاد دكتر بهشتي بدون اطلاع حتي بچه ها ي گروه ، نسخه ي دومي تهيه كرد و به شخص اميني سپرد .از آن طرف در داخل ساختمان لژ دوربينهايي كار گذاشته شده بود كه متاسفانه بچه ها از اين جريان اطلاعي نداشتند .كابالا برنامه ي خاصي براي تماشاي فيلمهاي ظبط شده نداشت زيرا اصولا كار با اين دستگاهها را بلد نبود واطلاعات اين دوربينها هر 6 ماه يكبار توسط نيرويي كه از انگلستان يا آمريكا مي آمد انجام مي گرفت .اوايل سال 56 بود كه كارشناس بررسي فيلمهاي ظبط شده به دفتر لژ آمد و فيلمها را تماشا مي كرد . البته اين كار چون خيلي كسالت آور بود با بي حوصلگي اين كار را انجام مي داد زيرا مطمئن بود كه در اين كشور كسي از برنامه هاي آنها خبر ندارد . د رهمين هنگام كه داشت به صورت سرسري فيلمها را نگاه مي كرد ناگهان متوجه چند نفر شد كه در اتاق آنهم در اتاق ممنوعه و در ساعت 3 صبح در حال بازديد اتاق هستند . فيلم را برگرداند و با دقت بيشتري نگاه كرد . به لافاصله كابالا را صدا كرد و موضوع را از او پرسيد ؟ كابالا اظهار بي اطلاعي كرد ، اما مورد توبيخ مرد بازرس قرار گرفت .مرد بازرس از افراد موجود در فيلم ، عكس تهيه كرد و از كابالا خواست در اسرع وقت تمام افراد موجود در اين عكسها بايد شناسايي شوند . كابالا عكسها را نگاه كرد ولي هيچ چهره ي آشنايي در آنها نشناخت . تصميم گرفت از چند نفر از اعضاي لژ در ساواك كمك بگيرد . ساواك بعد از چند روز بعضي از افراد عكسها را شناسايي كرد و توانست دو نفر از آنها را دستگير كند .در ابتدا هيچ كدام چيزي راجع به آنچه از آنها پرسيده مي شد نگفتند. ساواك اونها را خيلي شكنجه كرد اونها بازهم تحمل كردند . هر دوي آنها را سوال بالگرد كردند و روي درياچه نمك قم رسيدند . يكي از نيروهاي ساواك رو به هر دوي آنها كرد و گفت : اگر چيزي نگويند ، هر دوي آنها را درون درياچه خواهند انداخت ، طوري كه چيزي از شما باقي نماند .اونها باز هم مقاومت كردند ، يكي از ساواكي ها دست و پاي يكي از دستگير شدگان را با تير نشانه گرفت و زد . خون زيادي از اون رفت ولي باز هم چيزي نگفت .ساواكي ها هم اونو توي درياچه ي نمك انداختند ، رو به نفر دوم كردند و يك ياز دستهاي اونو تير زدند ، درد زيادي داشت ، خواستند تير بعدي را بزنند كه متاسفانه نتوست تحمل كنه و جريان را گفت . اونها تمام اطلاعاتي را كه مي خواستند از اون گرفتند و آخرش هم تير خلاص به اون زدند و اونو هم توي درياچه انداختند . كابالا اسامي را به بازرس داد و بازرس به اون گفت بايد اين افراد را هرجوري شده دستگير كنيد يا از بين ببريد و حتماً اسناد را هم به دست بياورند ، چرا كه اونا اطلاعاتي به دست آوردند كه براي كل فراماسونري خطرناك است و حتي مي تواند باعث متلاشي شدن اصل جريان شود . برنامه به همان صورتي كه بازرس در نظر گرفته شده بود پيش مي رفت كه مصادف شد با انقلاب اسلامي . اما جريان فراماسونري حتي اگر ساختمان نداشته باشد بايد برنامه ي خود را انجام دهد . بعد از انقلاب و در خلال جنگ كابالا با ارتباطي كه با اعضاي گروه ترور خود داشتند ، برنامه ي ترور خود را اجرا كردند . اونها دكتر آيت را در جلوي خانه اش ترور كردند و بعد از ترور به داخل خانه آمدند ، اسناد را پيدا كردند و بلافاصله از بين بردند .بقيه ي افراد راهم ترور كردند ، اكثر ترورها موفق بود به غير از چند ترور كه انگار هركاري كردند نتواستند اين ترور را موفق برگزار كنند و اون تررو ناموق مقام معظم رهبري بود كه الحمد لله ناموفق بود و امروز وجود مقام معظم رهبري ، حال اين جريان و جريان استكباري را گرفته است .اما از همان جريان اعضاي ثبت نامي در آن لژ كساني بودند كه در دولت اصلاحات حتي توانستند تا پستهاي خاصي در آن دولت نفوذ نمايند و هنوز هم ، هستند از همان افراد كه قصد نفوذ دارند و شايد هم نفوذ كرده اند و ما از آن خبر نداريم. در داستان بعدي ما از قول آن فردي كه شهيد دكتر آيت رونوشتي از آن اسناد را به او داد ، ماجرا را ادامه مي دهيم كه از آنجا چه طور شد و شهيد آيت به چه كشفياتي رسيده بود و چه كساني مي توانستند در ترور ايشان دخالت داشته باشند و بسياري از رازهايي كه انشاءا... در داستان بعدي به آن اشاره خواهيم كرد .به اميد روزي كه تمام اين جريانات شيطاني از بين بروند .
نویسنده : ر.ج