sesna

راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن واشنگتن، فاش می شود.

داستان واقعی از جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن که در اطراف واشنگتن بعد از ورود به منطقه پرواز ممنوع کاخ سفید، به دلایلی نامعلوم در یک منطقه کوهستانی در همان روز ، سقوط کرد، نوشته شده است.

من، بهرام هستم، دانشجوی دکترای رشته مهندسی رایانه هستم و یکی از علاقه مندی هایم، حل معماهای پلیسی و جنایی است و علاقه مندی دیگرم که به رشته ام هم مرتبط است، هوانوردی و رمزیابی اطلاعات جعبه های سیاه هواپیماهای سقوط کرده است و پایان نامه ی من هم ابداع روش آسان بازیابی اطلاعات با اتصال یک فلش حاوی یک برنامه ویژه بود.

 من، چندسالی است که در اطراف واشنگتن زندگی می کنم.

زیاد که نه اصلا اهل دین و مذهب به شکلی که بخواهم نماز بخوانم و روزه بگیرم نبودم ولی اهل نجس خوری و کثافت کاری هم نبودم و به شدت از این رفتارها متنفرم بودم و بیشتر دلم می خواهد که خوش باشم و شاد باشم و دیگران را دوست داشته باشم و خلاصه این که فکر می کنم اگر خدایی هم باشد همین طوری من را دوست دارد و من هم خدایی که من را دوست دارد، خیلی دوستش دارم، هرچند که تو زمینه نماز نخوندن و روزه نگرفتن، با بابام و مامانم، اختلاف نظر اساسی دارم ولی فعلا که نتیجه گیریم از دنیا همین بوده و به همین هم دلخوشم.

البته باید بگم من غیر از خدا، خانواده ام و اصالتم که ایرانی است را هم دوست دارم و با اینکه دور از وطن زندگی می کنم ولی بازهم اخبار ایران را دنبال می کنم و خیلی دلم می خواهد که زودتر درسم تمام شود و برگردم به کشورم.

یکی از دوستان همکلاسیم  به نام لوسین، که او هم در رشته من درس می خواند  برای انجام پروژه پایان نامه اش بابد به استرالیا می رفت و برای همین چند ماهی است که سگ او که اسمش هم قهوه ای بود، پیش من است و من هم که از سگ زیاد خوشم نمی آید، او را در حیاط خانه نگه می دارم.

البته به دوستم گفته بودم و او هم مشکل من را می دانست و همین طوری هم قبول کرد که از سگش نگهداری کنم.

قهوه ای سگ باهوش و تربیت شده و قوی بود که لوسین، بیشتر او را در کوهپیمایی هایی که می رفت، با خودش به عنوان راه بلد و یک جورایی هم سگ امدادگر می برد.

یعنی در مواقع اضطراری بسته های امدادی را روی پشت این سگ می بست و به سمت کسی که دست رسی به او در کوهستان سخت بود، می رساند.

در یکی از روزهای خرداد ماه به تقویم ایران و ماه می،  به تقویم میلادی، قهوه ای از خانه بیرون رفت و برنگشت.

هرچه اطراف محل سکونت را گشتم ولی خبری از قهوه ای نبود.

موضوع را به لوسین خبر دادم.

لوسین به من گفت: نگران نباشم چون قهوه ای بعضی وقتها حتی به مدت دو هفته هم از خانه بیرون می رفته و دوباره برمی گشته است. آخه قهوه ای سگ امداد بود.

همین حرفهای لوسین دلنگرانیم را خاتمه داد و گفتم: وقتی صاحبش اینطوری می گه پس چرا من باید نگران باشم.

قهوه ای یک هفته، در خانه نبود.

یک روز که در خانه نشسته بودم و داشتم وسایلم را جمع می کردم تا با ماشین به کانادا بروم، صدای چند انفجار، را شنیدم.
صداها خیلی وحشتناک بودند.

قبل از شنیدن این صداها، صدای چند جنگنده را هم شنیدم.

نمی دانستم صدای چیه ولی خوب پیش خودم گفتم: الان تلویزیون را روشن می کنم و حتما یک چیزی در این خصوص خواهند گفت.

داشتم به سراغ تلویزیون می رفتم که پیامی از طرف خانواده ام برایم آمد که اگر می توانی زودتر به ایران بیا تا در عروسی خواهرت شرکت کنی.

من خواهرم رو که دو سالی از من کوچکتر است، خیلی دوستش دارم و برای همین بلافاصله به سمت گوشیم رفتم و  یک بلیط برای ترکیه رزرو کردم و خواستم یک بلیط هم از ترکیه برای ایران بگیرم.

شانسم گرفته بود که بلیط ترکیه همین امروز عصر بود و همان روز هم از ترکیه به ایران بلیط تونستم تهیه کنم.

خلاصه من که می خواستم به کانادا بروم، مسیرم عوض شد برای ایران.

2 ساعتی از صدای انفجارها گذشته بود ولی در هیچ رسانه ای در این خصوص مطلبی نگفته بودند.

من که دیگه از فکر اون انفجارها و دلیلش بیرون رفته بودم و فکر مراسم ازدواج خواهرم و دیدن پدر و مادر از نزدیک ذهنم را مشغول کرده بود، با صدای پارس قهوه ای، به خودم آمدم.

آره ، صدای پارس خود قهوه ای بود، سمت درب رفتم و در را باز کردم.

قهوه ای دم درب بود و انگار تمام تنش خیس عرق شده بود، ظاهرا مسیر زیادی را دویده بود.

راستشو بخواهید از بدن خیس حیوانات حس خوبی به من دست نمی ده و برای همین هم رفتم و دستکش دستم کردم و اومدم ببینم قهوه ای آیا مشکلی براش توی این مدت پیش نیومده؟

سمتش رفتم و کاسه آبش را پر کردم و دستی به سرش کشیدم.

قهوه ای یک لحظه دوباره بیرون رفت و این بار با یک جعبه به داخل حیاط آمد.

جعبه را که قهوه ای روز زمین گذاشت در حالی که هنوز دستکشهایم را به دست داشتم، بلند کردم و به آن نگاه کردم، روی جعبه با لاک ناخن، چند مطلب نوشته شده بود که خلاصه اش این بود، لطفا محتوای این جعبه که جعبه هواپیمای ما است را منتشر کنید. لطفا به ما کمک کنید. ما 10 جوان دانشجو بودیم که فقط من زنده ماندم و بقیه کشته شدند. احتمالا من هم زنده نمانم، پس به ما و خانواده هایمان کمک کنید.

این جملات در یک طرف جعبه نوشته شده بود و در طرف دیگر هم 5 اسم ثبت شده بود که اسم آخر ناقص نوشته شده بود و احتمالا نویسنده دیگر نتوانسته بنویسد و جانش را از دست داده بود.

نمی دانم قهوه ای این جعبه را از کجا پیدا کرده و تازه از کجا می دانسته که باید برای من بیاورد!؟

چون برای پروازم به ترکیه باید عجله می کردم، بلافاصله لب تابم را روشن کردم و فلش را هم به جعبه متصل کردم و با روشی که ابداع کرده بود، تمام محتواهای درون جعبه را به لب تاب منتقل کردم.

 البته چون جعبه دیگه خیلی برام مشکوک بود، ترسیده بودم و برای همین خدا را شکر کردم که همان اول کار، دستکش به دستهایم کرده بودم.

چند عکس هم از روی جعبه گرفتم و به ایمیلم به شکل کد، منتقل کردم.

داشتم کارهای پایانی را انجام می دادم که ناگهان قهوه ای با سرعت آمد و جعبه را از روی میز برداشت و اگر نجنبیده بودم، نزدیک بود لب تابم در این حرکت قهوه ای روی زمین بیافتد و تمام دار و ندارم در خصوص پایان نامه  و تحقیقاتم بر باد برود.

هرچه بود نفهمیدم که قهوه ای این جعبه را از کجا آورده بود و چرا اینطوری هم از پیشم برد.

وسایلم را جمع کردم و خواستم سوار ماشین بشم که گفتم یک تماس هم با لوسین بگیرم.

به لوسین زنگ زدم و به او گفتم که باید برای عروسی خواهرم به ایران بروم. نمی دانم چرا فراموش کردم به لوسین ماجرای جعبه و آمدن و رفتن قهوه ای رو بگم.

لوسین هم گفت: مبارک باشد و اگر زحمت نیست، به همسایه بگو که مراقب قهوه ای باشد.

من هم به منزل همسایه رفتم و از او خواستم اگر قهوه ای آمد، مواظب قهوه ای باشد تا من یا لوسین از سفر برگردیم.

به فرودگاه که رسیدم، تلویزیون خبری در خصوص انفجار امروز منتشر کرد و علت آن را رزمایش دولت عنوان کرد.

من سوار هواپیما شدم و چند ساعت بعد وارد فرودگاه استانبول ترکیه شدم.

تا ساعت پروازم به تهران، 2 ساعتی وقت داشتم.

به سمت سالن پروازهای بین المللی استانبول رفتم و روی صندلی نشستم، لب تاب را روشن کردم تا پیامهای صندوق پستیم را نگاه کنم.

متوجه شدم که لوسین پیام گذاشته و همسایه هم پیام گذاشته است.

می خواستم که پیامها را باز کنم که از بلندگوی سالن، پرواز استانبول به تهران را اعلام کردند،

این داستان ادامه دارد...

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید