margsharly
روزی که ماموران آسمانی برای بردن شارلی ابدوی ایرانی به سراغش آمدند.(قسمت دوم)

به نوشته ن.ع از آسمان

دو مرد سیاهپوش با هیکلهای بسیار درشت و زمخت.
اولش فکر کردم از ماموران دولتی و ماموران اطلاعات هستند که آمده اند مرا با خود ببرند ولی انگار اینها از ماموران اطلاعات نبودند.
به من گفتند :آقای شارلی ابدو هستی؟ گفتم بعد از قضایای فرانسه به من شارلی ابدو می گویند !آنها مرا گرفتند و به داخل خانه آوردند.کمی به من برخورد که چرا اینها با من اینگونه برخورد می کنند.
یکی از آنها رو به من کرد و گفت : برو وسایلت را جمع کن و آماده شو !
گفتم : تانگویید که چه کسی هستید و از کجا آمده اید من با شما جایی نمی روم. تازه اگر بخواهید اذیت کنید به هر شکلی شده بچه های اونور آب و صفحه های اجتماعی آنقدر بهتان فشار بیاورند که مجبور می شوید مرا آزاد کنید .
اما انگار اونها این حرفهای مرا نمی فهمیدند، فقط می گفتند که اگر چیزی نداری که مطمئنیم همین طور هم است زودتر بیا تا برویم و هولم دادند درون اتاق خانه مان.
توی اتاق یک نفری خوابیده بود و پتویی را هم روی سرش کشیده بود.حواسم نبود که من توی اتاق تنها بودم و این فرد از کجا آمده تند تند او را صدا کردم و هی می گفتم : بیدار شو و با بچه ها تماس بگیر و بگو مرا دارند به زور می برند.
و تاکیدا هم به آنها بگو در صفحات اجتماعی برای آزادیم مطلب بگذارند.
اما دریغ از یک تکان که این فرد بخورد . رفتم جلو و پتو رو از روی صورتش کشیدم و خواستم سرش داد بزنم که با دیدن چهره ی اون فرد خشکم زد ، آخه اون فرد کسی به جز...