jang

داستان جنگ جهاني و چرايي ايجاد آن

داستان جنگ جهاني و چرايي ايجاد آن

از زبان يك صهيونيست توبه كرده

نويسنده : رضا جامي

محرم سال 1370 ه ش ، اتفاق خاصي در يكي از روستاهاي كويري يزد رخ داده بود .

مردم روستا دور قبر مردي كه چند روزي بود فوت كرده بود و مردم روستا او را به خاك سپردند ، جمع شده بودند. افرادي نامعلوم ، جسد او را از قبر بيرون آورده بودند و بر روي كفن و حتي جسد او با رنگ ، نوشته هاي خاصي را كشيده بودند .

يكي از اهالي با موتورش به پاسگاه روستاي ده بالا رفت و به ماموران پاسگاه اطلاع داد . روستا شلوغ شد. خيلي زود خبر رسانه اي شد و بعد از اون تا چند هفته اي خبرنگاران زيادي از جاهاي مختلف به روستا مي آمدند و درباره ي او سوال مي كردند .

من هم كه خبرنگار يك روزنامه محلي بودم براي تهيه ي خبر به روستا آمدم . البته فرق من با بقيه ي خبرنگاران در اين بود كه من اين روستا را دورا دور  مي شناختم ، تازه يكي از دوستانم به نام قاسم كه از دوستان زمان دانشگاهيم بود ،  نيز در اين روستا زندگي مي كرد .

او ابتدا از ديدنم بعد از سه چهار سال ، تعجب كرد ، آنهم در روستاي آنها ! بعد كه به  او  گفتم : خبرنگار شدم و الآن هم براي تهيه ي خبر آمده ام ، رو كرد به من و گفت : مگر اين طوري دوستان از حال هم باخبر شوند البته  با روي بسيار بازي مرا به خانه شان برد .

از اول هم بچه ي بسيار مهربان و ميهمان نوازي بود . وقتي جريان آن مرد را از او پرسيدم و اين كه كي بود و چه اتفاقي براي او افتاد ؟ او داستان را اينگونه برايم تعريف كرد.

مردي كه فوت كرده است را مردم به نام حسين مي شناسند و مردي بي آزار بود . از لحاظ ديني اولش كه به روستا آمده بود ،  يهودي بود ، با اهالي خيلي دم خور بود و مردم با او مشكلي نداشتند . او هم به اهالي كمك مي كرد .

بيست سال پيش به اين روستا آمد و قطعه زميني چسبيده به روستا را از يكي از اهالي با قيمتي مناسب خريد ، در گوشه اي از آن ، خانه اي با خشت براي  خود درست كرد و بقيه ي حياط را هم درختان مثمر كاشت .

چند سال بعد هم چند هكتاري زمين خريد و كار كشاورزي را شروع كرد . دركل مرد  زحمت كشي بود والبته مردم  روستا نيز به او محبت داشتند و همين محبت ها باعث شد او مسلمان شود و چون مسلمان شدنش با روز عاشورا مصادف شده بود ، نام حسين را براي خود انتخاب كرد .

او كه فردي ثروتمند بود ، كارهاي خيري براي مردم روستا ،انجام داد. مدرسه درست كرد و اولين معلم روستا هم خودش شد . البته بدون هيچ گونه چشم داشتي به بچه ها درس مي داد . آب انبار روستارا تعمير كرد ،  ، براي لوله كشي روستا  هزينه كرد و ...

دو سال بعد هم با يكي از دخترهاي روستا ، ازدواج كرد ،اما بچه دار نشد كه نشد . بيچاره خانمش ، خيلي به او اصرار مي كرد كه براي درمان پيش دكتري بروند يا حداقل پيش يك دعانويس ، اما انگار حسين هيچ تمايلي به بچه دار شدن نداشت و يا از اينكه بچه دار بشود ، ترس داشت .

از دوستم قاسم ، پرسيدم : چرا ترس ؟ او گفت : اين را خانمش به مادر او گفته بود. به قاسم گفتم : مي شود پيش خانم اون مرحوم برويم ؟ قاسم گفت : برويم ، هرچند اون بنده ي خدا اين روزها از يك طرف غصه ي فوت شوهرش هست و از يك طرف هم از  بس كه به اين و اون توضيح داده ، كم حوصله شده ، اميدوارم براي ما هم چيزي براي گفتن داشته باشه ؟

با قاسم به خانه ي حسين رفتيم . در زديم و با گفتن بفرمائيد ، به داخل حياط رفتيم . حياطي كه با زحمتهاي آقا حسين مرحوم و همسرش ، خيلي زيبا و قشنگ شده بود . چند عكس ،  از اون حياط زيبا گرفتم و به راهنمايي قاسم به سمت اتاق همسر مرحوم آقا حسين رفتيم .

يا الله ، يا اللهي گفتيم و داخل اتاق شديم . زيبا خانم ، همسر آقا حسين من را كه ديد ، نزديك بود اوقات تلخي بكند اما با ديدن آقا قاسم ، كمي آرام شد . فكر كنم بنده ي خدا احساس كرده بود باز بايد تمام داستانش را براي من هم توضيح دهد.

بعد از حال و احوال با زيبا خانم . آقا قاسم منو به زيبا خانم به عنوان خبرنگار محلي كه براي نوشتن مشكلات روستا و كارهاي آقا حسين در روزنامه ي محلي و انعكاس آن به استان آمده، معرفي كرد . زيبا خانم هم خلاصه اي از مشكلات روستا را مطرح كرد و من هم واكمنم را روشن كردم و صداي او را ضبط مي كردم .

او همچنين از كارهاي حسين آقا برايمان گفت و تلاشهايي كه براي بهداشت وآموزش روستا انجام داده بود و اينكه نمي دانست چرا با اين همه زحمتي كه حسين آقا براي اين روستا كشيده بود و همه هم مي دانستند ، عده اي از ماموران تمام خانه و زندگي او را به هم بريزند و از او هم سوال و جواب بخواهند ؟

گفتيم كه حتماً براي فهميدن اينكه چرا اين كار را كردند دليل داشته اند ولي با اين اوصاف ما هم از پاسگاه مي پرسيم و جواب آنرا براي شما مي آوريم .

از زيبا خانم تقاضا كرديم اگر ناراحت نمي شود ، چند بار ديگري هم مزاحم او شويم و در خصوص حسين آقا مطالب ديگري هم بدانيم .

زيبا خانم هم هرچند كمي برايش سخت بود ، ولي قبول كرد . از پيش زيبا خانم به سمت پاسگاه كه در روستايي دورتر از روستاي قاسمشان قرار داشت ، رفتيم .

بعد از معرفي خود به فرمانده پاسگاه ، از فرمانده در خصوص اتفاق پيش آمده سوال كرديم و اين كه چرا بايد وسائل زيبا خانم را ماموران اين گونه بهم بريزند ؟

فرمانده گفت : هيچ ماموري تا به حال غير از ماموران پاسگاه به منطقه نيامده اند و اگر كسي هم از استان يا مركز بيايد ، با ماموران پاسگاه مي آيد .

وقتي قضيه ي خانه ي مرحوم حسين آقا را براي فرمانده تعريف كرديم ، او هم اظهار تعجب كرد و قول پيگيري داد .

من كه حس پليسيم گل كرده بود به همراه قاسم به منزل زيبا خانم رفتيم . به زيبا خانم گفتيم كه اونها پليس نبودند و احتمالاً دوباره به اونجا بيايند و صلاح نيست زيبا خانم در اونجا و تنها باشد .

قرار شد من و قاسم تو خانه ي زيبا خانم بمانيم و زيبا خانم به خانه ي قاسمشان برود . زيبا خانم كه رفت ، شروع به جستجو كردم كه چه چيزي مي توانسته براي اين افراد اهميت داشته باشد كه به اين روستا آمده باشند و وسائل كم يك مرد روستايي را اينچنين بهم بريزند ؟

هر جايي كه لازم بود و احتمال مي شد داد چيزي در آنجا پنهان شده باشد  گشتيم . به قولي هرچه بيشتر مي گشتيم ، كمتر به نتيجه مي رسيديم .

توي اتاق نشستيم و هر دو تو فكر رفتيم . ناگهان چيزي به ذهنم رسيد و فوري خواستم بگم كه متوجه شدم قاسم هم مي خواهد چيزي بگويد . تعارف و تعارف كه متوجه شدم او به قاب عكس روي ديوار نگاه مي كند ، گفتم نكند تو هم فكر من را داري ؟ گفت آره بايد اونجاها چيزي باشد ؟ ! راستش رو بخواهيد ، عكس روي ديوار ، مربوط به آب انبار روستا بود و يك عكس هم مربوط به مدرسه ي روستا .

احساس هر دوي ما اين بود كه نكند آقا حسين گنجي پيدا كرده بوده است و اين افراد هم از آن مطلع شده اند اما نشانه هايي كه روي جسد با رنگ از خود به جا گذاشته بودند ، نشانه هاي گروه يا تشكيلات  خاصي بود  كه اين فرضيه ي ما را به هم زد . هرچند باز هم سوالي باقي مي ماند كه ذهن منو درگير خودش كرده بود و همين سوال هم ،  ما را دوباره  به سراغ آب انبار و مدرسه ي روستا هدايت كرد .  

اول رفتيم سراغ آب انبار ، اما آب انبار هم جايي براي مخفي كردن نداشت . حتي ما داخل آب را هم بررسي كرديم ، اما كف آب انبار قبل از آمدن حسين آقاي خدابيامرز سنگ فرش شده بود و امكان گذاشتن چيزي را نداشت .

نااميدانه از آنجا به سمت مدرسه رفتيم . توي مدرسه را هم گشتيم ، اما بازهم چيزي نديديم . خسته و كلافه توي كلاس نشستيم . حوصله ام سر رفته بود و رو به قاسم كردم و گفتم : فكر مي كنم سر كار بوديم و شايد اصلاً چيزي نبوده و ما داريم آن را بزرگ مي كنيم .

يك گچ برداشتم و خواستم جمله اي روي تخته ي سياه بنويسم . گچ كه انگار خراب شده بود توي دستم پودر شد . دنبال گچ ديگري گشتم ولي چيزي پيدا نكردم . به ذهنم خورد نكند مثل زمان بچه گي هاي خودمان ، آقا معلم ها يا مديران بعضي از گچها را پشت تخته گذاشته باشند ، تخته ي سياه را كمي بالاكردم كه ناگهان تخته از جايش كنده شد و روي قاسم افتاد .

قاسم بنده ي خدا صداي آه و ناله اش بلند شد . اما من تا خواستم براي كمك به قاسم بروم ، چيزي مرا متوجه ي خود كرد ، حفره اي درون ديوار پشت تخته ي سياه .

حفره شبيه حفره هاي جاي لوله بخاري بود ، حتي كمي سياه هم بود ولي چرا از آن استفاده نشده بود ؟ از قاسم كه پرسيدم او گفت : من خودم هم در اين مدرسه درس خواندم و اين حفره را نديده بودم .

با كمك قاسم كمي حفره را باز كرديم و دوده ها را برداشتيم . در داخل حفره متوجه ي بسته اي شديم كه با نخ دور تا دور آنرا بسته بودند . نخهاي دور بسته را  باز كرديم و بسته را هم كه از جنس نايلون بود با احتياط گشوديم .

نايلون بسته در خلال زمان پوسيده شده بود . در داخل بسته كتاب قطوري بود كه وقتي آن را باز كرديم ، متوجه شديم ، كتاب دستنويسي است كه به زبان خاصي (زبان عبري)نوشته شده و در كنار آن به زبان فارسي ، حاشيه نويسي كرده اند.

پاكتي هم دربسته در اول كتاب قرار داشت كه گوشه هاي پاكت به علت مرور زمان ، كمي پوسيده شده بودند .

من و قاسم ذوق خاصي داشتيم ، اما نمي دانستيم كه اين ذوق زياد دوام نخواهد داشت . با خوشحالي و احتياط ، مثل يك كارشناس ميراث فرهنگي يا كارشناس باستان شناسي ، پاكت را باز كرديم . توي پاكت ، يك عكس بود كه پشت نويسي شده و نام مكان روي عكس را هم نوشته بودند .

يك نامه هم در پاكت قرار داشت كه به زبان فكر كنم عبري بود . قاسم عكس را نگاه كرد و گفت : سمت راستي ، حسين آقاي خدابيامرز است ولي سمت چپي رو نمي شناسم .

وسائلي پيدا شده را در كيف سامسونت گذاشتم و به سراغ كتاب آمدم . قاسم هم كنارم نشست و شروع كرديم اول  به خواندن نامه ي داخل كتاب .

من حسين هستم و اين كتاب را كه خاطرات و به زباني ديگر ، تاريخ سياه تشكيلاتي منحوس به نام فراماسونري مي باشد ، از آقاي بنجامين كهلن در حالي تحويل گرفتم كه پيرمردي سالخورده شده بود و بدنش به شدت مي لرزيد ، اما لرزنش بدنش بيشتر به خاطر ترسي بيش از اندازه بود به شكلي كه هر فردي با ديدن بنجامين مي توانست اين ترس را در وجود او ببيند.

وقتي كتاب بنجامين را به ايران آوردم و خواندم ، موهايم بر تنم سيخ شد و تازه فهميدم كه چرا بنجامين مي ترسيد و هميشه در حالتي از نگراني به سر مي برد . راستش را بخواهيد من هم   مانده ام با اين كتاب چكار كنم ؟تنها كاري كه به ذهنم خورد اين است كه آنرا به زبان فارسي برگردانم و در جايي پنهان كنم تا در يك فرصت مناسبت به شكلي مخفي آنرا چاپ كنم .

از وقتي مطالب كتاب را خوانده بودم احساس مي كردم فرد يا افرادي مرا تعقيب مي كنند يا تحت نظر دارند . براي همين خاطر بدون اينكه حتي به خانواده ام بگويم ، مخفيانه به سمت يكي از روستاهاي اطراف يزد رفتم .

روستاي خيلي آرامي است ، خدا كند هميشه آرام بماند . در آنجا بعد از اينكه خانه اي براي خودم دست و پا كردم ، شروع به ترجمه ي كتاب بنجامين كردم .

و اين است اين خاطرات تلخ ناك

من بنجامين كهلن هستم و اكنون كه اين خاطرات را به سرانجام برده ام ، چندين سال است كه توبه كرده ام ولي هيچ آرامش روحي و رواني برايم نمانده است . خداوند بزرگ مرا ببخشد .

هياتي 13 نفره قرار بود تشكيل جلسه دهند به من هم زنگ زده شد تا كل جلسه را ثبت نمايم . مكان جلسه در كاخ رياست جمهوري آقاي هيتلر بود و قرار بود هيچ كس از جريان اين جلسه تا ابد خبردار نشود و ثبت اين جلسه توسط من هم طبق برنامه بود . كل اين ثبتها در جايي نگه داري مي شد كه فقط افرادي كه به درجه ي 33 رسيده بودند از آن اطلاع داشتند. (كه به نظر من با توجه به حدسيات تجربي كه در كل داستان مياورم ،  جايي در كشور فلسطين بايد باشد)      .

جلسه قرار بود در ساعتي از ساعات نمادين گروه(يكي از ساعات نمادين اين  است؛9:11:06)  تشكيل شود .

در ساعت 8صبح ماشيني دم در هتل ما آمد و من داخل آن شدم .چند لحظه اي كه در ماشين بودم ، چشم بندي به بنده داده شد كه بايد با آن چشمهاي خود را مي بستم و چون به اين امر عادت داشتم ، چشم بند ها را روي چشم گذاشتم .

...چند سالي بود كه وارد تشكيلات فراماسونري شده بودم و علت عضويتم هم وعده هايي بود كه به ما داده شده بود مبني بر تشكيل كشور اسرائيل يا همان سرزمين موعود به يهود .

طي اين چند سال به خاطر دقت در كارهايم و جديت وافري كه داشتم ، توانستم از سوي تشكيلات به مقامهاي بالاي تشكيلات برسم ، هرچند تا رسيدن به درجه ي 33 هنوز بايد تلاش           مي كردم .

اما در تمام اين مدت يك چيز برايم عجيب بود و هميشه مورد سوال كه چرا جلسات عمومي در جاهاي مشخصي تشكيل مي شود ، اما جلسات اصلي كه فقط با حضور رهبران داراي درجه ي 33 برگزار مي گردد ، جاي آن مشخص نبود . افرادي كه در اين جلسه بودند فقط همان تعداد محدود يعني كساني كه درجه 33 داشتند  و يك نفر هم از افراد نزديك به درجه ي 33 به عنوان منشي جلسه.

يادم است يك سال پيش رابرت . جي .اس (نامي مستعاراست) پيشم آمد . (او يكي از رهبران داراي درجه ي 33 بود.)او به من گفت : تشكيلات تصميم گرفته اند تا منشي جديدي انتخاب كنند ، زيرا منشي قبلي طي تصادفي فوت كرده است .«بعد ها فهميدم كه منشي ها اگر كوچكترين مشكلي ايجاد نمايند كه باعث ذره اي امكان افشاء اطلاعات تشكيلات شود ، سربه نيست خواهند شد و هيج رحم و شفقتي هم در آن نخواهد بود .»

من كه خيلي دلم مي خواست از اسرار اصلي تشكيلات و جلسات محرمانه خبردار شوم با ذوق اما ذوقي كه سعي كردم زياد معلوم نشود قبول كردم .

شكل رفتن به اين جلسات همان بود كه در اول داستان برايتان نوشتم . تصميم گرفتم تا چندين سال هرجند براي حس كنجكاويم بسيار سخت بود ،  نگذارم هيچ شكي از طرف من براي تشكيلات  ايجاد شود ، تا اينكه در آن برنامه در آلمان ...

چشم بند را روي چشم گذاشتم . اونها هم كه طي اين چند سال من را شناخته بودند از بابت چشم بند خيالشان راحت بود ، ديگر كاري به من نداشتند ، هرچند طبق قانون هر از چند گاهي نگاهي به من مي كردند .

با وسيله ي تيزي كه قبلاً تهيه كرده بودم و سالها بود كه به انتظار آن نشسته بودم قبل از زدن چشم بند ، با مهارت خاص

ادامه داستان در قسمت بعد