hekayat2

داستان میرزا طبیب خان قسمت 2

میرزا استهبان وقتی به میرزا طبیب نگااه کرد،‌فکری در سرش جرقه زد و میرزا طبیب را به گوشه ای فرا خواند و شروغ به صحبت با او کرد . میرزا استهبان رو به میرزا طبیب کرد و به او گفت : در بلدیه به چه کاری مشغول هستی ؟ میرزا طبیب هم شغلش را که یک رفتگر ساده بود به مبیرزا استهبان گفت . میرزا استهبان گفت : دلت می خواهد ، ترقی کنی و شغلهای بالاتری را کسب نمایی؟ میرزا طبیب روبه میرزا استهبان کرد و گفت : ببینم آقا شما نفست از جای گرم بیرون می آید و یا فرشته ای هستی از جانب خدا؟ من نه سواد درست و حسابی دارم و نه فکری برای آینده ؟ میرزا استهبان که سادگی میرزا طبیب را دید به او گفت : فکر کن من فرشته ای هستم از جانب خدا و اینکه خدا هر کاری را برای بندگانش بخواهد می تواند انجام دهد ، مگر این طور نیست و بلافاصله تسبیحش را از جبیش درآورد و شروع به ذکر گفتن کرد . میرزا طبیب که متعجب شده بود به حالات مرد روبرویش نگاه کرد و به تسبیح دستش ، زیر لب به خود گفت : این مرد با این نیت خیر آمده ، ظاهرش هم که بسیار نورانی است و ... میرزا طبیب رو کرد به میرزا استهبان و گفت : ای مرد خدا نام شما چیه ؟میرزا استهبان که فهمید تیرش به هدف خورده به میرزا طبیب نامش را گفت و به او گفت اگر خواستی من آماده هستم برای رضای خدا ، تو را به آنچه که می خواهی برسانم . میرزا طبیب به میرزا استهبان نگاهی کرد و به او گفت : راستش را بخواهی خیلی دلم می خواست آرزوی پدر و مادرم را برآورده کنم ، آنها خیلی دلشان می خواست که من طبیب شوم و به همین خاطر نام مرا میرزا طبیب گذاشتند . میرزا استهبان به میرزا طبیب گفت : آیا دلت می خواهد که آرزوی پدر و مادرت را برآورده کنی ؟ اگر می خواهی من می توانم تو را راهنمایی کنم ؟ میرزا طبیب از روی تعجب به میرزا استهبان نگاهی کرد و

میرزا کاتب خان ، کاتب اترک