dastan

ادامه ی داستان میرزا طبیب را در قسمت سوم بخوانید .

میرزا استهبان به میرزا طبیب گفت : دوستانی دارد که می توانند به تو مدرک علمی بدهند ، اما شرط آن این است که تو هم تلاش بکنی و به درسها و صحبتهای آنها گوش کنی .

میرزا طبیب گفت : ببین آقا ، من از درس خواندن بیزارم ، یعنی راستش را بخواهی حوصله ی درس خواندن را ندارم .

میرزا استهبان رو به میرزا طبیب کرد و گفت : پس نمی خواهی به جایی برسی ، عیب ندارد من فکر می کردم تو خیلی به ترقی کرد خودت علاقه داری ؟ حالا که این طور شد من هم به دنبال کسی دیگر می گردم . هرچند اگر قبول می کردی ، تمام دوران یادگیریت خیلی زود به پایان می رسید

میرزا استهبان این جمله را گفت و پشت به میرزا طبیب کرد و خود را آماده ی رفتن نشان داد .

میرزا طبیب که در دام میرزا استهبان افتاده بود به میرزا استهبان نگاهی عاجزانه انداخت و گفت : یعنی من می تونم آدم با سوادی بشوم ؟

میرزا طبیب به میرزا استهبان رو کرد و اعلام آمادگی خود را برای شروع آموزش ها ، ابراز کرد .

از فردای آن روز میرزا طبیب بود و مربیان میرزا استهبان و درسهایی که به او داده می شد .

میرزا استهبان فهمید که مهره ی خوبی را یافته است چرا که هوش میرزا طبیب علی رغم نظر خودش  بسیار بالا بود .

میرزا طبیب توانست با آموزش های مربیان به کار گرفته ، در مدت کوتاهی دیپلم خود را با رایزنی های میرزا استهبان ، بگیرد.

اما بقیه ی مدارک مستلزم خروج میرزا طبیب از کشور بود و میرزا استهبان هم مقدمات امر را برای خروج میرزا طبیب ، فراهم کرد .

میرزا طبیب بعد از شنیدن خبر خروجش از کشور ،‌ باورش نمی شد ،‌همش به میرزا استهبان می گفت : یعنی من می خوام برم خارج !

میرزا استهبان ، شما چرا اینکار رو می کنید ؟ میرزا استهبان هم با تکان دادن تسبیحش ،‌به گونه ای نشان می داد که هیچ دلیلی به جز رضای خدا در این کار ندارد و این برای او ادای یک نظر است .

اما به راستی هم نظر میرزا استهبان در حال محقق شدن بود .